-
من رفتم؛ «میروم» جایز نیست، من رفتم
یکشنبه 6 دی 1394 00:26
- من آدم ِ عدد و رقم و نظم و ترتیبم. امروز، دقیقاً دهسال از روزی که این وبلاگ راه افتاد، میگذرد. در تمام ِ این دهسال، اینجا برای من مثل یک پروندهی نیمهباز، یک وظیفهی «همواره و همیشه» بوده است. مثل سیپییوی کامپیوتر یا موبایل، پروندههای نیمهباز از من انرژی میگیرند. فکر میکنم دهسالگی، وقت خوبی است برای بستن...
-
ره به جای دگر نمیدانیم- 15
دوشنبه 9 آذر 1394 00:59
- هنوز نیگات نکرده؟ + میکنه. وایسا همینجا. - جمشیدجانم! تو چرا انقد دیوونهای؟ نمیکنه بابا. + این بود هیچینگفتنت؟ میگم میکنه دیگه. باید صبر کنیم. - صبر میکنیم خب... تا کی حالا؟ +معلوم نمیکنه؛ بعضیا زود، بعضیا یهعمر طول میدن تا نیگات کنن. اما همه بالاخره نیگا میکنن. نباش خسیس، تو بیا.
-
ره به جای دگر نمیدانیم- 14
سهشنبه 19 آبان 1394 23:42
باورت میشود؟ دو سال پیش هم همینجا بودهام: آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی هرچه باشد...
-
ره به جای دگر نمیدانیم- 13
شنبه 9 آبان 1394 23:57
در حالوهوای خوشدلانهای بودم. آمدم بنویسم «عشق میورزم و امّید که این فنّ شریف/ چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود»، شجریان شروع کرد به خواندن : «عشق در دل ماند و یار از دست رفت...» دیدم راست میگوید. دیگر از من گذشته که آرزوی حرمانینشدن کنم: «ای عجب گر من رسم در کام دل/ کی رسم چون روزگار از دست رفت؟»
-
ره به جای دگر نمیدانیم- 12
یکشنبه 3 آبان 1394 22:02
از یکجایی به بعد، آدمها میفهمند که باید شروع کنند به غصهخوردن. من؟ من مدتهاست از آنجا رد شدهام. با این حال، شک ندارم که یکروز برمیگردم؛ به قبل از غصهخوردنها؛ به تو. عاشقت میشوم اینبار که برمیگردم...
-
ره به جای دگر نمیدانیم- 11
یکشنبه 26 مهر 1394 14:24
آنجایی که فریاد میزند «دل ار مهرت نورزه، بر چه ارزه؟» همانجا، همان را یادت بماند. یکروز قصهاش را برایت خواهم گفت.
-
ره به جای دگر نمیدانیم- 10
جمعه 17 مهر 1394 23:57
هنوزم چشمای تو مثل شبای پرستارهس هنوزم دیدن تو برام مثل عمر دوبارهس هنوزم وقتی میخندی، دلم از شادی میلرزه هنوزم با تو نشستن به همه دنیا میارزه اما افسوس تو رو خواستن دیگه دیره، دیگه دیره اما افسوس به نخواستن دلم آروم نمیگیره، نمیگیره دلم آروم نمیگیره...
-
ره به جای دگر نمیدانیم- 9
شنبه 11 مهر 1394 12:28
«در غم ِ ندیدنت، های بلال علیل و زردم...» باورت نمیشود؟ تو بیو تی ما بنشین تا خودت ببینی.
-
ره به جای دگر نمیدانیم- 8
دوشنبه 6 مهر 1394 13:59
گفتی به ناز «بیش مرنجان مرا، برو»/ آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست داری به عمق خاطراتم نفوذ میکنی؛ به سالهای نوجوانیام. حالا شنیدن صدای علیرضا عصار هم دارد به یاد تو آغشته میشود.
-
ره به جای دگر نمیدانیم- 7
شنبه 4 مهر 1394 05:20
«بیا تا در آغوشت بگیرم بیا تا در آرزویت نمیرم...» این «جان ِ جانم» که میگوید ، میدانی یعنی چه؟ حتماً میدانی. تو آدم ِ ندانستنش نیستی.
-
ره به جای دگر نمیدانیم- 6
چهارشنبه 25 شهریور 1394 09:33
شد چهل روز. چهل روز و روزی هزار بار .
-
ره به جای دگر نمیدانیم- 5
شنبه 14 شهریور 1394 15:14
از صدقهی سر توست، اگر اینروزها معنای عاشقانههای سعدی را وجدان میکنم و سوز آوازهای شجریان را میفهمم: «غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟/ به طاقتی که ندارم، کدام بار کشم؟// نه قوتی که توانم کنارهجستن از او/ نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم.»
-
ره به جای دگر نمیدانیم- 4
یکشنبه 8 شهریور 1394 23:15
گاهی در سختترین شبهای ناامیدی، مولانا نجاتم میدهد؛ با نهیبی که میزند: «هله نومید نباشی، که تو را یار براند/ گرت امروز براند، نه که فردات بخواند؟» و بعد نصیحت میکند: «در اگر بر تو ببندد، مرو و صبر کن آنجا/ ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند» و شادباش میدهد: «وگر او بر تو ببندد همه رهها و گذرها/ ره پنهان بنماید که...
-
ره به جای دگر نمیدانیم- 3
سهشنبه 3 شهریور 1394 22:56
میدانی به چه حالی؟ به آن حالی که شجریان میگوید: «بت ِ من، کعبهی من، قبلهی من...» میدانی چهقدر؟ آنقدری که همانجا میگوید: «کسی که یادت از یادم بره نی...»
-
ره به جای دگر نمیدانیم- 2
جمعه 30 مرداد 1394 01:59
«بسیار دوستت میدارم و این دوستداشتن پریشانخاطرت میکند...» بشنو. با من بشنو. از من بشنو.
-
ره به جای دگر نمیدانیم- 1
شنبه 24 مرداد 1394 23:28
اینجا آخرین سنگر من است. اینجا خانهی من است. و گرچه گفت «با مردمی در آستانهی خانهشان نکوشیدند، جز که جامهی خواری بر آنان پوشیدند» باید همینجا بایستم و بجنگم.
-
من میروم، او نمیگذارد
شنبه 20 تیر 1394 01:21
در آن خصوصیترین و تنهاترین لحظات شب، در میانهی خوابوبیداری، چهار پنج بار اسمت آمد سر زبانم و هی مچ خودم را گرفتم و به خودم نهیب زدم که «هی... او نیست. او مدتهاست که دیگر نیست.» اما هر بار ناخودآگاه ِ نافهمم دوباره اسمت را میآورد سر زبانم. چرا؟ لابد برای اینکه نشانم دهد که تو، اگرچه رفتهای، اگرچه مدتهاست که...
-
در گردش گیتی/ رسد روزی/ به پایان هر غمی
جمعه 22 اسفند 1393 18:39
برخلاف خیلی خانههای دیگر، خانهی پدری من با موسیقی غریبه بود. نه فقط غریبه، که دشمن بود. هر وقت رادیو یا تلویزیون آهنگی پخش میکرد -بهخصوص اگر کمی ریتمدار و نشاطآور بود- آقاجون صدا میزد: «رِنگش رو ببند.» و ما مجبور بودیم ببندیم. اما در سالهای آخر نوجوانی، کمکم موسیقی به زندگی پنهانی من وارد شد. نمیدانم...
-
مونولوگ (۴۱)
یکشنبه 7 دی 1393 23:11
میگفت: «از هر کدامشان یکچیزی به آدم میماند. و تو بعد از هر رابطهای، دیگر آدم قبلی نیستی؛ سنگینتر میشوی، و ساکتتر. و از دست بعضیهاشان هرگز خلاصی نخواهی داشت.»
-
Sometimes in life you feel the fight is over
شنبه 19 مهر 1393 23:50
صحنهی اول: من بودم، جواد بود، مسعود و افسانه بودند، عاطفه بود، و حسام. یک اتاق خالی، از خانهای کاملاً خالی. مثل مغازههایی که زیرشان انبار دارند، پله میخورد به پایین. نمیدانم چرا، اما تصمیم گرفتیم همگی برویم پایین. تاریک بود. فقط یکنور کمرمق از جایی دورتر میآمد. راهپلهی تنگی بود و حفاظ هم نداشت. دیوارها انگار...
-
خم نه و درهم نه و کم هم نه
پنجشنبه 22 خرداد 1393 10:50
عربها میگویند «کفّ نفس» ما میگوییم «خویشتنداری.» باید کتابی مثل فضیلتهای ناچیز خانم «کینزبورگ» بنویسم، و این را بگذارم سرلوحهی «ناچیزها.» البته، اینجوری هم حق مطلب ادا نمیشود؛ اسم کتابم خواهد بود «رذیلتهای بزرگ» و فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حال! نکنید مردم! خویشتنداری نکنید. بهجایش «شدید» باشید....
-
چراغ چشم تو سبز است و راه من بستهست
پنجشنبه 21 فروردین 1393 04:19
روزی چند بار، چندین بار این صفحه را نگاه میکنم. نگاه میکنم و رفرش میکنم و باز نگاه میکنم. اوایل، فقط وقتهایی که میخواستم بروم بیرون، و برای دانستن اینکه از کدام مسیر بروم، این کار را میکردم. کمکم اما معنایش برایم عوض شد. کمکم شروع کردم به تماشای وقت و بیوقت ترافیک خیابانها. تا کمی باران میزد، میرفتم ببینم...
-
اختیار است اختیار است اختیار
جمعه 15 فروردین 1393 02:49
یک سخنرانی هست در مجموعهی چند هزار تایی TED ، از آقایی به اسم «بری شوارتز.» این آقا، روانشناسی است که در مطالعات بینرشتهای اقتصاد- روانشناسی (آه، چقدر جذاب!) کار میکند. عنوان سخنرانیش هست: «پارادوکس انتخاب.» لابد کلیک میکنی و اصل سخنرانی را میبینی (و من جداً توصیه میکنم این کار را بکنی) اما حالا میخواهم تفسیر...
-
از رنجی که میبردیم
یکشنبه 18 اسفند 1392 01:03
با شکم سنگین خوابیدهام. لوکیشن: خانهی سهطبقه، اما جمعوجور خواهرم در قم، که حالا به تحریریه روزنامه تبدیل شده است. زمان: دومین روز بازگشت من به روزنامه، بهعنوان خبرنگار سرویسی که قبلاً دبیرش بودهام. داداشحسین تازگی بهعنوان دبیر سرویس منصوب شده. مهدی (برادر دیگرم) هم خبرنگار این سرویس است. خبرنگار دیگری در کار...
-
سفر خوش است کسی را که با مراد بود
شنبه 26 بهمن 1392 22:27
بچه که بودیم، سالی یکیدو بار میرفتیم مشهد. مفهوم سفر برایمان معادل مشهد بود و حرم امام رضا. تقریبا همهی برنامهی سفر محدود میشد به رفتوبرگشت روزانه (بعضی وقتها روزی دوبار) به حرم و بقیهاش هم خرید ملزومات آشپزی و نان و ماست و اینجور چیزها. آقاجون معمولا از رفقایش «خانه» میگرفت و جز یکی دو بار که رفتیم مهمانسرا...
-
I wish I was a heartbeat, that never comes to rest
جمعه 29 آذر 1392 23:14
عجیبند؛ هر دو شان؛ هم فیلم ، هم ساوندترک ش. هر بار که میبینم/میشنومش تا مدتها ذهنم درگیر «ای کاش»هاش میشود. درگیر اینکه چقدر هر اتفاق کوچکی میتواند یک روند دور و دراز را عوض کند. و چقدر نقش تصمیمها در زندگیمان کوچک است. «بدو لولا، بدو» اما هیچ تضمینی نیست که با دویدن به آنچه میخواهی برسی. یا بهتر بگویم: «بدو...
-
عنوان (5)
جمعه 26 مهر 1392 21:47
You always need some place ELSE to go یا «بیقراری علیالدّوام بوَد»
-
گذرگاه عافیت تنگ است
چهارشنبه 6 شهریور 1392 03:06
«آندره ژید» رمانی دارد به نام «در ِ تنگ» که در ایران، انتشارات نیلوفر چاپش کرده است. پشت جلد نسخهای که من دارم، این مصرع از حافظ را نوشتهاند: «جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است.» بعید میدانم اگر به ژید میگفتند که میخواهیم پشت جلد ترجمهی کتابت، شعری از یک شاعر 600 سال قبل ایران را بنویسیم و به مردم بفروشیم،...
-
بیتوتهی کوتاهیست جهان
سهشنبه 7 خرداد 1392 01:47
آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی هرچه باشد... اینجا با صدای خود شاملو.
-
نامه به «حاجآق احمد»- 3
چهارشنبه 4 اردیبهشت 1392 01:15
آقاجون سلام فهمیدید چی شد؟ بس که جواب نامهها-م را ندادید، من هم ناامید شدم و بدون مشورت شما یکی از تصمیمها-م را عملی کردم. بله، از روزنامه استعفا دادم. البته گمانم این برای شما عادی باشد. شما دیگر من را خوب میشناسید و میدانید که کلاً آدم «مستعفی»ای هستم. از دانشگاه فردوسی مشهد اگر شروع کنیم -که تازه داریم دیر شروع...