-
حال دل با تو گفتنم هوس است
دوشنبه 7 تیر 1389 01:30
آدمهایی که من را در حال درد دل کردن در خوابشان دیدهاند، یکیدوتا نیستند. این البته مهم نیست. مهم این است که اغلب این آدمها، ظریفانی از جنس لطیف بودهاند. وقتی به یکیشان گفتم: «ای بابا! باز هم در حال درد دل؟» میدانی چه جوابی داد؟ گفت: «آخه توی بیداری که درد دل نمیکنی.» اگر این را برای آن رفیق روانشناسم تعریف کنم،...
-
مونولوگ (۳۹)
سهشنبه 25 خرداد 1389 23:45
میگفت: «عاشق ساکت نمیماند. عاشق لال میشود.»
-
از تو/ به تو
چهارشنبه 12 خرداد 1389 11:14
دلگیرم هنوز دلگیرم هنوز
-
نزن نزن
دوشنبه 27 اردیبهشت 1389 16:29
با من از عشقت حرف نزن نزن نزن ابرای غم رو پس نزن نزن نزن به قلبِ خستهم دست نزن نزن نزن وای نزن... اینجا برای دانلود.
-
...
یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 18:50
میآیی و چون چاقویی، روزم را به دو نیم میکنی نیمی بهارِ هلهلهزن؛ توفانهای سرخوش نیمی که نیامده بودی هنوز و بوی نانِ کپکزده را میدهد.
-
سایهای بود و پناهی بود و... نیست
سهشنبه 31 فروردین 1389 22:06
پدرم دو سالِ آخرِ عمر را زمینگیر بود. روزی که مُرد، من سرِ کلاسِ دانشگاه بودم. او قم بود و من تهران. برادرم زنگ زد: «آقاجون حالش بد شده، میخواد ببیندت.» فهمیدم کار تمام است. تاکید کرد: «حتماً همین الآن پاشو بیا.» مطمئن شدم. قابلِ پیشبینی بود. همه میدانستند یکی از همین روزها آقاجون میمیرد. مدتی بود بیماریش به...
-
۲۶
یکشنبه 15 فروردین 1389 23:34
دلتنگشدن که هنر نیست. این را تمام آدمهای تنهای عالم بلدند.
-
مونولوگ (۳۸)
یکشنبه 23 اسفند 1388 20:16
میگفت: «آدمِ تو، اونی نیس که خوب میتونی با-ش حرف بزنی؛ اونیه که خوب میتونی با-ش سکوت کنی.»
-
فحش از دهن تو طیّبات است
دوشنبه 3 اسفند 1388 00:12
با من باش حتی اگر شده مخالف
-
بیوتن
پنجشنبه 22 بهمن 1388 23:04
کلاس اول راهنمایی بودم. دههی فجر بود و طبق روال مرسوم، موضوع انشا شده بود «ایران من! تو را دوست دارم بهخاطر فلان.» دورهای بود که هنوز انشاها با «به نام الله، پاسدار حرمتِ خون شهیدان» شروع میشد و کمتر معلمی جرئت داشت به این کلیشه گیر بدهد. در چنین جوی، عجیب نبود که بدون استثنا همهی بچهها انشاهایی دربارهی...
-
گفته بودی نگو «تو»
یکشنبه 11 بهمن 1388 07:55
همهی این کارها برای بازآمدنِ او بود که تنها یکبار بههنگام کودکی به آن خانه آمده بود. و آندم که نوذر چرخِ کهنهپوش را به نفت آغشته میکرد، او در جایی بود. همیشه کسی در جایی هست و ما باید برویم بهسویِ او، و نمیدانیم او کجاست... من ببر نیستم، پیچیده به بالای خود، تاکم / محمدرضا صفدری
-
طی نگشته کودکی، پیری رسید
جمعه 25 دی 1388 22:40
پدری که داشتم، دههی ششم زندگیاش را شروع کرده بود، وقتی من به دنیا آمدم. مادر هم به همین قیاس، کمی کمتر. و تو میدانی که دههی ششم زندگی، دههی آردها-را-بیخته-و-الک-را-آویخته-بودن است؛ حتی اگر روزی یا شبی -حتماً شبی!- آتشت تند شده باشد و بچهای پس انداخته باشی. [و قول معروفی است که تب تند، زود عرق میکند.] حالا چه...
-
...
یکشنبه 13 دی 1388 16:41
... میدانم که شبی تاریک در پی است/ و من به چراغ نامت محتاجم
-
۲۵
سهشنبه 1 دی 1388 21:22
وقتی تمام سالهای کودکی و نوجوانی را تحت تعلیم آموزههای «پرهیزکارانه» بودهام و تمرینِ «خودداری» کردهام، چه انتظاری داری که حالا بتوانم دوستداشتنم را فریاد بزنم؟ چه توقعی داری که بلد باشم علاقهام را ابراز کنم؟ کی اینها را یادم داده؟ کِی؟
-
"all"
سهشنبه 17 آذر 1388 16:15
Love is all a matter of timing; It's no good meeting the right person, too late or too soon. 2046 / Kar Wai Wong
-
شکایت کجا بریم؟
شنبه 7 آذر 1388 15:38
تا وقتی دل نداده باشم به ادبیات، همهچیز خوب است؛ آسمان آبی است و هوا آفتابی است و دنیا قشنگ است و من سرحالم و در حال لذتبردن از زندگیام. هیچ هم یاد تو نمیافتم. اگر هم نسیمی بوزد و زلفی را به باد دهد و یاد تو را برایم بیاورد، زیاد نمیماند؛ یادت با همان باد میرود. اما امان از وقتی که یک خط شعر، یا یک داستان را...
-
۲۴
دوشنبه 25 آبان 1388 19:43
من زود فهمیدم واقعیتِ دنیا را. زیادی زود؛ پیش از آنکه فرصت کنم یک دلِ سیر عاشق شوم.
-
تن زدن
دوشنبه 11 آبان 1388 12:10
اغلب وقتی مریض میشوم، با یک فرمول ساده از پس بیماری برمیآیم: تن نمیدهم. یعنی نمیگذارم بدنم بیماری را باور کند. خودم را نمیاندازم توی بستر و آهوناله و استراحت و فلان. بهجایش سعی میکنم تا حد امکان کار و زندگی عادیام را ادامه بدهم، تا بیماری نتواند در بدنم جا خوش کند. و معمولاً هم این روش جواب میدهد؛ یا بیماری...
-
...
چهارشنبه 29 مهر 1388 00:35
... مگر نسیم ِ تنت صبح در چمن بگذشت
-
بیا دربارهاش حرف بزنیم
جمعه 17 مهر 1388 11:24
به احترام حضرت محسن نامجوی حالا-دیگر-باب-دیلن-شده کلاه از سر برمیداریم و سالهای سال ترس از حرفزدن و آوازخواندن را یکجا میریزیم دور. «آخ» را از اینجا دانلود کن، در چار روایت. مرتبط: نامجو در هاگوارتز
-
مونولوگ (۳۷)
جمعه 3 مهر 1388 14:23
میگفت: «فقط دو دسته از مردم جمعهها هم اتوبوس سوار میشوند: بیپولها و بیکسها.»
-
کسی تعبیر خواب -فرویدی- بلد نیست؟
شنبه 21 شهریور 1388 22:35
بعد از تماشای فیلم سینمایی «بهار، تابستان، پاییز، زمستان... و بهار» طی خوابی که کلاً یکساعتونیم بیشتر طول نمیکشد، این رویا را میبینم: رفتهام کتابفروشی تا برای یکی از دوستانم (دختری که قبلاً دوستش میداشتهام) کتابی بهعنوان هدیهی تولد بخرم. ماه رمضان است و تصمیم میگیرم برایش یک قرآن بخرم. در همان خواب یادم...
-
شعر
شنبه 14 شهریور 1388 22:23
تو «تو»یی من «او» میبینی؟ اینجا هم من غریبم
-
...
چهارشنبه 4 شهریور 1388 07:17
هیچکس / با هیچکس / سخن نمیگوید / که خاموشی / به هزار زبان / در سخن است
-
شهر، منهای وقتی که هستی
چهارشنبه 28 مرداد 1388 18:32
خیابانها بی حضور تو راههای آشکار جهنماند. شمس لنگرودی
-
امیدم را مگیر از من خدایا
دوشنبه 19 مرداد 1388 23:49
یا «چگونه یاد گرفتم نگرانی را کنار بگذارم و در ۲۴۵ کلمه یک ماجرای شخصی بهدردنخور را برای دیگران تعریف کنم» از سربند قطع اساماسها در جریان انتخابات، موبایل من با یک مشکل مسخره مواجه شده بود: از در خانه که وارد میشدم، آنتنش بهکلی میرفت و پا که از خانه بیرون میگذاشتم، برمیگشت. تفسیر عرفانیاش البته این میشود که...
-
گاهی
جمعه 16 مرداد 1388 16:06
ای بغضِ همیشه در گلو، یادم کن / ای راهِ همیشه پیشِ رو، یادم کن حالا که دلم پیشِ تو ماندهست، عزیز / با او بنشین به گفتوگو، یادم کن بعدتر نوشت: پرسیدهای که آیا «ادبیات غیر از گریاندن توانایی دیگری هم دارد؟» جواب من این است: بله. کافی است بروی اینجا و صدای جانبخش احمد شاملو را بشنوی ، تا بدانی که «حیاتِ دوباره بخشیدن...
-
۲۳
سهشنبه 6 مرداد 1388 00:33
به تکتک خاطرات بیمنت حسودی میکنم.
-
کاریابی وبلاگی
چهارشنبه 31 تیر 1388 00:08
این دور و بر کسی هست که برای یک لیسانس خبرنگاری با چهار سال سابقهی مطبوعاتی، کاری سراغ داشته باشد؟ من دقیقاً از فردای انتخاباتِ علیهماعلیه ۲۲ خرداد تا حالا، حدود ۴۰ روز است که بیکارم. به اغلب رفقای مطبوعاتیام مستقیم یا غیرمستقیم سپردهام که کاری برایم سراغ کنند، اما راستش خودم هم میدانم که اوضاع مطبوعات جوری نیست...
-
مونولوگ (۳۶)
شنبه 20 تیر 1388 23:21
میگفت: «دل که بسوزه، نرم میشه؛ چیزی هم که زیاد نرم شد، دیگه نمیشکنه.»