آقاجون خیلی وقتها من را میبرد پای منبرش. اغلب به اجبار. احتمالاً علاقهی مرسوم آخوندی به بهشتیکردن همگان، باعث این اصرار و اجبار بود. یکبار روی منبر حدیثی خواند به این مضمون که «مبادا خانوادهات، ذلیلترین ِ افراد نزد تو باشند.» حدیث تکاندهندهای بود. بهویژه برای من که رفتار آقاجون با خانوادهی خودش -یعنی من و مهدی و مادرجون- را دیده بودم. همان لحظه پیش خودم گفتم «زرشک!» بعد هم ربطش دادم به عالم بیعمل و زنبور بیعسل.
من بیشتر از بقیهی اعضای خانواده عالمبیعملبودن ِ آقاجون را درک میکردم. خیلی ساده، بهدلیل اینکه هیچکس به اندازهی من برخوردهایش با مردم کوچهبازار و مریدها را ندیده بود، و با رفتار داخل خانه مقایسه نکرده بود. آن مهربانی و احترامی که برای پامنبریها قائل بود و گاهی بعد از منبر یکساعت مینشست حرفهایشان را گوش میکرد، هیچ وقت در خانه دیده نشده بود. اغلب نهتنها وقت، که حوصلهی شنیدن حرفهای ما را هم نداشت. مادرجون حتی برای خرید یک لباس تازه مجبور بود مادرش را واسطه کند تا حرفش خریدار داشته باشد و مورد عنایت قرار بگیرد.
حالا اینها را گفتم که گناه مرده را بشورم؟ نه. چند وقتی است به وضع خودم که نگاه میکنم، میبینم من هم شدهام مثل آقاجون. خانواده که هیچ، دوستان ِ نزدیکم هم چندان پیشم عزیز نیستند. اصلاً انگار هرچه کسی به من نزدیکتر باشد، شانس بیشتری برای بیمهری دیدن دارد؛ و هرچه دورتر باشد، احتمال اینکه جواب سربالا ازم بشنود، کمتر است. این بود که خواستم بگویم، اینروزها خودم شدهام مخاطب آن «زرشک»ی که به آقاجون حواله کرده بودم.
اینطورام که میگی نیستی
درس اول زندگی: دنبال هر ..... (بقیه اش رو خودت بلدی)
درس دوم زندگی: بابا نشو. اگر بابا شدی آدم باش.
ادبیاتت رو واقعا دوست دارم هادی