یک سخنرانی هست در مجموعهی چند هزار تایی TED، از آقایی به اسم «بری شوارتز.» این آقا، روانشناسی است که در مطالعات بینرشتهای اقتصاد- روانشناسی (آه، چقدر جذاب!) کار میکند. عنوان سخنرانیش هست: «پارادوکس انتخاب.» لابد کلیک میکنی و اصل سخنرانی را میبینی (و من جداً توصیه میکنم این کار را بکنی) اما حالا میخواهم تفسیر خودم از این سخنرانی را برایت بگویم؛ بهعلاوهی گرفتاریای که -احتمالاً- بزرگترین گیر همهی زندگیام است.
موضوع بهطور خلاصه این است: هرچه انتخابهای بیشتری داشته باشی، لزوماً خوشحالتر نخواهی بود. برعکس، از یکجایی به بعد، هرچه گزینههای بیشتری دم دستت باشد، بیشتر احساس شکست و بیچارگی خواهی کرد. چرا؟ چون هزینهی فرصت انتخابهایت بالاتر میرود. یعنی همزمان با انتخاب -و مدتها بعد از هر انتخابی- پیش خودت فکر میکنی که «اگر آنیکی گزینه را انتخاب میکردم، بهتر نبود؟ آنطوری بیشتر بهم خوش نمیگذشت؟ آنطوری بیشتر بُرد نکرده بودم؟»
بعد میدانی در بلندمدت، نتیجهی اینجور فکر کردن چه میشود؟ خیلی ساده است: دست از انتخاب میکشی. به قول آقای شوارتز «فلج» میشوی. نمیتوانی تصمیم بگیری. و طبعاً هرچه موضوع بزرگتر و مهمتر باشد، این فلج کشندهتر میشود.
یکمعنای «فلج» میدانی چیست؟ این است که گرفتن تصمیمات مهم را به تعویق بیندازی. بگذاری گزینهها همینطور «باز» بمانند. (آخ که چقدر هم لذتبخش است.*) اما بالاخره که چه؟ تا کی میخواهی گزینهها را فقط «داشته باشی» و هیچکدام را انتخاب نکنی؟ بسیار محتمل است که انتخاب را تا جایی به تعویق بیندازی که گزینهها یکییکی از دست بروند و فقط یکی باقی بماند. آن وقت «مجبور» میشوی «انتخاب»ش کنی.
ولی صبر کن ببینم: این نقض غرض نیست؟ تو عملاً کار «اختیار» را به جایی رساندی که چیزی به نام «حق انتخاب» باقی نگذاشتی. آنقدر انتخاب نکردی، که امکان انتخاب از دست رفت. حالا خیالت راحت شد؟ که دیگر «مجبور» نیستی «انتخاب» کنی؟
راستش را بگویم؟ من نمیدانم. واقعاً نمیدانم که کدامیک بهتر است: زود انتخاب کردن و بار پشیمانی را به دوش کشیدن، یا به تعویق انداختن و کم کردن حق انتخاب. البته میدانم که انتخاب کردن و پایش ایستادن، کار خیلی سختی است. و خیلی شجاعت لازم دارد. و واقعاً هیچ تضمینی نیست که حتی شجاعترینهامان هم شبی از شبها، موقعی که آخرین فکر و خیالهای روزانهمان را در رختخواب مرور میکنیم، از بعضی انتخابهامان پشیمان نشویم.
اما این را هم میدانم -و احساس میکنم سخت بهش مبتلا هستم- که هرچه بیشتر به بیعملی تن بدهی، بیشتر فرو میروی. یکجایی باید دایرهی گزینههات را محدود کنی و شروع کنی به انتخاب. وگرنه هزارتوی بینهایت بیعملی دستت را از همهی چیزهایی که میتوانستی داشته باشی، کوتاه میکند.
* «تنبلی مطلوب عاشق فقط این نیست که «هیچ کاری نکند» بلکه فراتر از هر چیز «تصمیم نگرفتن» است... تنبلی واقعی یعنی اینکه مجبور نباشی دربارهی چیزی تصمیم بگیری، خواه «آنجا باشی یا نه.» بسیار شبیه حال و روزگار تنبل کلاس که آن ته مینشیند و ویژگی دیگری ندارد جز آنکه «آنجا» باشد. تنبلها نه در فعالیتی شرکت میکنند و نه کنار گذاشته شدهاند. آنها آنجا هستند، نقطه.»
پروست و من/ رولان بارت/ تألیف و ترجمهی احمد اخوت