ما چهار نفر بودیم؛ دو دختر، دو پسر. عصر روزی بود که به چهارشنبهسوری سال ۸۴ منتهی میشد. خیابانها را گز میکردیم و وقت میگذراندیم تا سانس سینما برسد و برویم «چهارشنبهسوری»ِ «اصغر فرهادی» را ببینیم. ولی من هیچ دوست نداشتم وقت بگذرد. ترجیح میدادم همینطور در خیابانِ آن-روز-خلوتِ انقلاب راه برویم و بیکه مجبور باشیم، حرفهای بیربط و باربط بزنیم.
یادم هست که همهمان «رها» بودیم. دخترها از عاشقهاشان فاصله گرفته بودند و بهخاطر خیالِ راحتی که پیشِ ما داشتند، سبک و نرم حرف میزدند. ما هم نمیدانم به هوای آنها، یا شاید به دلایلِ نگفتنیِ دیگر، آسودهخاطر بودیم. هوا هم البته یاری میکرد؛ سختْ خوش بود و روز بهآرامی داشت تمام میشد...
[باقیش را یکیتان تعریف میکند؟]
پ.ن: جواد کمی تعریف کرده است.
متاسفانه چیز زیادی از اون شب یادم نیست تقصیر خودم نیست حافظه خوبی ندارم ولی اینو خوب یادمه که
خیابون حافظ عینهو میدون جنگ شده بود.یه گروه یک طرف خیابون بودن و یه گروه دیگه اونور خیابون و ترقه ها بود که زیر پای ما می ترکید.دوست داشتیم ادامه روز رو با هم باشیم ولی اون دو تا پسرها می ترسیدن بلایی سر ما بیاد!
۵۰ درصد قضیه که لو رفت به اون دوتای دیگه می گم خودشونو معرفی نکنن تا دولت عوض بشه ببینیم چی می شه!
جواد خیلی سربسته گفته بابا بازهم به شما. ولی امیدوارم ۴ شنبه سوری هرسالتون شادتر سال دیگه باشه.
عزیزم خبر مرگت با این خاطره تعریف کردنت :-)
گرچه میتونه خیلی هم جالب و آموزنده باشه؛ اگر بهش خوب نگاه کنیم و باور کنیم خیلی هایی که الان حالمون ازشون به هم میخوره یه دوره ای یار و یا دوست صمیمی ما بوده و حتما احساس بدی هم نبوده که باهاش رفتیم بیرون یا گردش یا پارک یا کوه یا مکانهای صرفا دونفره. نسبت به حس اون روزمون احترام قائل باشیم گرچه همه چی تموم شده باشه٬ و یادمون نره اکثر همین رابطه هایی که الان داریم یا خواهیم داشت « با تقریب نسبتا خوبی» از بین میرن و تموم میشن.
البته ربط مستقیمی به تو نداشت؛ فقط دنبال یکی میگشتم که براش قلم فرسایی کنم.
گفتگویی بود با یه بابایی٬ مقیم یه جایی
منبع: اینترنت
پ.ن. فکنم بیشتر سوئ تفاهم ها از همون «رها»ی شما باشه. یادته که من چجوری برداشت کرده بودم؟
بوشهر یاسوج قم بابل فوری با پرشیای سفید مدل ۸۶ ٬ نبود؟؟!!