شدهام مثل یک نوزاد تازهمتولدشده. که چیزی را میخواهد و نمیداند چیست. که کمبودی دارد و نمیتواند حتی بیانش کند. بسکه تجربهاش کم است، نه میداند چه میخواهد و نه میداند که چهطور باید بخواهد. فقط احساس میکند که چیزی کم است. که یکجای کار میلنگد. حتی وقتی به خواستهاش میرسد، نمیفهمد چه شد که یکدفعه آرام شد. فقط میداند که چیزی رضایتبخش نصیبش شده. که دیگر کم و کسری ندارد. لااقل در آن لحظه، سرشار از لذت میشود و آنقدر آرامش پیدا میکند که به شیرینترین خواب دنیا میرود و در خواب لبخند میزند.
البته این نوزاد یک امتیاز بزرگ نسبت به من دارد. اینکه مادری هست تا -بهتر از خودش- بفهمد چهاش شده و خواستهی ندانستهاش را اجابت کند. من اما چنین مربیای ندارم. خودم هم چیزی سرم نمیشود و کاری از دستم برنمیآید. حداکثر میتوانم بزنم زیر گریه، اما خب، مادری نیست که با هول و ولا در آغوشم بگیرد و نیازم را اجابت کند. پس مدتی گریه میکنم و بعد خسته و بینفس و سرخورده، به زندگی روزمره برمیگردم. تا کی دوباره یاد نداشتنم بیفتم و غصهام بگیرد. اینکه بدانم چه میخواهم و چهطور باید بخواهم، شده یک آرزوی دور و دراز و دستنیافتنی.
خوب بود. آرام آرام دارید به معرفت نفس میرسید.
امیدوارم هر چه زودتر به گل بنشینید!
قشنگ بود
می دانی آقا؟
به نظر بنده دلیلش این است که ما از فرایند درونی شدن موضوعات بی اطلاع هستیم یا آنرا نادیده میگیریم و وقتی هم که مطلع میشویم یا یادمان می آید به علت سرخوشی و یا افسردگی ای که در آن لحظه داریم نادیده اش میگیریم.
اینهمه روانشناس هم نشسته اند خودشان را سرویس کرده اند یک چیزهایی نوشته اند که ما همه را با یک چوب می رانیم و میگوییم همه اش چرند است. قبول داری که احتمالا بین آنها هم مطلب به درد بخور پیدا می شود؟
به نظرم خیلی از آدمها اینجوری هستن. یکیش خودت!
گفتگویی بود با م.ب. ٬ آچار فرانسه مقیم مرکز.
سلام دست درست !!!
دلم برای همه ی نفهمیدن هایم گرفت آشکار دلم گرفته اما پنهانی و بی سر و صدا اشک می ریزد...................................