دوست دارم بروم

دو سه سالی هست که با این غزل ناصر حامدی حدیث نفس می‌کنم:

دوست دارم بروم سر به سرم نگذارید
گریه‌ام را به حساب سفرم نگذارید

دوست دارم که به پابوسی باران بروم
آسمان گفته که پا روی پرم نگذارید

این قدر آینه‌ها را به رخ من نکشید
این قدر داغ جنون بر جگرم نگذارید

چشمی آبی‌تر از آیینه گرفتارم کرد
بس کنید، این همه دل دور و برم نگذارید

آخرین حرف من این است، زمینی نشوید
فقط ... از حال زمین بی‌خبرم نگذارید

نظرات 3 + ارسال نظر
بازاریاب شنبه 26 فروردین 1385 ساعت 06:09 http://www.adinehbook.com

دوست داری پولدار بشی؟ هر کلیک 80 ریال!

جوادجان یکشنبه 27 فروردین 1385 ساعت 12:31

نظرت در مورد اون نظر بالایی چیه؟
باور کن قصد ندارم سر به سرت بگذارم.برو ، برو به پابوس باران

هری هالر سه‌شنبه 29 فروردین 1385 ساعت 22:35 http://wolfofdesert.persianblog.com

حالا ما کامنتمان را برای شما بگذاریم یا ناصرخان حامدی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد