من می‌روم، او نمی‌گذارد

در آن خصوصی‌ترین و تنهاترین لحظات شب، در میانه‌ی خواب‌وبیداری، چهار پنج بار اسمت آمد سر زبانم و هی مچ خودم را گرفتم و به خودم نهیب زدم که «هی... او نیست. او مدت‌هاست که دیگر نیست.» اما هر بار ناخودآگاه ِ نافهمم دوباره اسمت را می‌آورد سر زبانم. چرا؟ لابد برای اینکه نشانم دهد که تو، اگرچه رفته‌ای، اگرچه مدت‌هاست که رفته‌ای، اما نرفته‌ای. از ذهن و زبان ِ من نرفته‌ای.

و شاید هیچ‌وقت نروی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد