چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته‌ست

روزی چند بار، چندین بار این صفحه را نگاه می‌کنم. نگاه می‌کنم و رفرش می‌کنم و باز نگاه می‌کنم. اوایل، فقط وقت‌هایی که می‌خواستم بروم بیرون، و برای دانستن اینکه از کدام مسیر بروم، این کار را می‌کردم. کم‌کم اما معنایش برایم عوض شد. کم‌کم شروع کردم به تماشای وقت و بی‌وقت ترافیک خیابان‌ها. تا کمی باران می‌زد، می‌رفتم ببینم کدام خیابان، کدام اتوبان توی ترافیک گیر کرده. بعد شروع می‌کردم به خیالپردازی؛ که حالا راننده‌های کدام ماشین‌ها آهنگ ضبطشان را عوض کرده‌اند، کدام‌ها سیگاری روشن کرده‌اند و پک‌های عمیق می‌زنند، کدام شروع کرده‌اند به فحش دادن به زمین و زمان، کدام‌ها کلافه‌ شده‌اند و کدام‌ها در غلغله‌ی آرام ماشین‌ها، رفته‌اند توی فکر.

شب که می‌شود، دیروقت که می‌شود می‌نشینم پای صفحه و تماشا می‌کنم که چهارراه پارک‌وی، دیرتر از همه‌ی چهارراه‌های شهر از ماشین‌ها خالی می‌شود. که حتی وقتی اتوبان همت هم دیگر سبز شده باشد، فقط آنجا به قرمزی می‌زند. اما می‌دانی؟ پارک‌وی هم بالاخره طاقت نمی‌آورَد. از ساعت یک و دو شب که بگذرد، دیگر آنجا هم خبری نیست. در این ساعت شب، حتی باد هم روزنامه نمی‌خواند. در این ساعت شب، همه‌ی آنهایی که عجله داشته‌اند و باید می‌رفتند، رفته‌اند. حالا دیگر فقط خیابان‌ها هستند و راننده‌های سر ِ فرصت. حالا حتی اگر باران هم بگیرد، غمی نیست...

... مگر اینکه خودت غمی داشته باشی.

نظرات 1 + ارسال نظر
محیا شنبه 23 فروردین 1393 ساعت 21:58

چا ژالب : )
من از این فکرا زیاد می کنم !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد