نامه به «حاج‌آق احمد»- 3

آقاجون سلام

فهمیدید چی شد؟ بس که جواب نامه‌ها-م را ندادید، من هم ناامید شدم و بدون مشورت شما یکی از تصمیم‌ها-م را عملی کردم. بله، از روزنامه استعفا دادم. البته گمانم این برای شما عادی باشد. شما دیگر من را خوب می‌شناسید و می‌دانید که کلاً آدم «مستعفی»ای هستم. از دانشگاه فردوسی مشهد اگر شروع کنیم -که تازه داریم دیر شروع می‌کنیم- تا دانشگاه کاشان و بعد هم دانشگاه تهران و علامه‌طباطبایی و بعدتر هم همه‌ی شغل‌های قبلی‌ام، مرتب در حال استعفا بوده‌ام. در واقع من بعد از هجده‌سالگی -به‌جز دانشکده‌ی خبر- از همه‌جا استعفا داده‌ام. قبل از هجده‌سالگی هم یادم هست که یک‌بار می‌خواستم از دبیرستان استعفا بدهم، ولی آن‌موقع‌ها هنوز سایه‌ی شما روی سرم خیلی سنگین بود و نگذاشتید ترک تحصیل کنم. زندگی من البته از آن ماجرا دو تاثیر مهم گرفت: اول اینکه خب، رفتم دانشگاه و بعد از همه‌ی بالا و پایین‌ها-ش، یک لیسانس گرفتم و توانستم شغل (یا شغل‌های) کارمندی آبرومندی پیدا کنم. دومی اما مهم‌تر بود: اینکه باعث شد معتقد شوم زندگی مورد توصیه‌ی خانواده چیز مزخرفی است. فکر نکنید این را بعدها تجربه‌ام به من آموخت ها، نه. همان موقع داداش‌محمد این را به‌م فهماند. شما فرستاده بودیدش که با من حرف بزند و قانعم کند درس بخوانم. در میان استدلال‌ها-ش جمله‌ای گفت که شاید خیلی هم فکرشده نبود، ولی به نظر من جمله‌ی مهمی آمد. وقتی گفتم: «احساس می‌کنم دوست ندارم در این‌جور زمینه‌ها کار کنم»، می‌دانید چه جوابی به‌م داد؟ گفت: «مگر این‌همه آدمی که کار می‌کنند و زندگی‌شان را می‌چرخانند، کارشان را دوست دارند؟ مگر همه با عشق و علاقه سر کار می‌روند؟»

آن موقع را نمی‌دانم، ولی حالا که مُرده‌اید، شک ندارم شما هم با من هم‌عقیده‌اید که این واقعیت ِ تلخی است. واقعیت ِ تلخی که هربار می‌روم قم، توی زندگی آدم‌های بیشتری از فامیل ردّش را پیدا می‌کنم. من اما همیشه در تمام این سال‌های استعفا سعی کرده‌ام اثر ِ این حقیقت ِ تلخ را از زندگی‌ام دور کنم.

گرچه استعفاهایم را در دوره‌ی شما شروع کردم، ولی راستش از وقتی که مُردید، راحت‌تر توانستم استعفا بدهم. آخر فکر اینکه شما با آن حال ناخوشتان هر بار بخواهید غصه‌ی استعفاهای من را بخورید، مانع سختی در برابر تصمیم‌ها-م بود؛ به‌خصوص بعد از اولین استعفا -یا انصراف- از دانشگاه فردوسی. یادتان هست وقتی خبر تصمیم قطعی‌ام را به‌تان دادم؟ لحن صدای شما در آن تماس تلفنی را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. «فرو-ریختن»ی که توی آن صدا احساس کردم... پوفففف، خودتان یادتان هست دیگر، چه می‌گویم من؟

شاید نشود اسم این انصراف از تحصیل‌ها را استعفا گذاشت. اشکالی ندارد، می‌رویم سراغ استعفاهای واقعی؛ چون در دوران ِ کار کردنم حتی بیشتر از دوران ِ درس خواندنم مستعفی بوده‌ام. الآن نمی‌خواهم یکی‌یکی ماجراها-ش را برایتان تعریف کنم؛ فقط همین‌قدر بگویم که با احتساب این آخری، تا حالا شش بار استعفا داده‌ام. همه‌ی شش‌تا در عرض هفت‌سالی که از مرگ ِ شما می‌گذرد. لابد متعجب و متاسفید، و باز دارید به پیشانی‌تان می‌کوبید. احتمالاً حق دارید، ولی باور کنید من هم حق داشتم. حالا قصه‌ها-ش را بعداً برایتان تعریف می‌کنم.

ولی خودمانیم، آدم وقتی استعفا می‌دهد خیلی سبک می‌شود. لااقل اولش که این‌طور است. حالا فکر می‌کنید برای روزهای بازنشستگی‌ام(!) چه برنامه‌ای دارم؟ خیلی‌ها این سوال را ازم پرسیده‌اند. فعلاً جوابی ندارم. می‌خواهم بگردم دنبال چیزهایی که دوست دارم؛ چیزهایی که جذبم می‌کنند؛ و حتی چیزهایی که دیوانه‌ام می‌کنند. برای پیدا کردن اینها اگر می‌توانستید کمکم کنید، خیلی خوب بود. آخر یک باوری ته ِ ذهنم درست شده، که فکر می‌کنم باید برگردم ببینم در بچگی چه چیزهایی را دوست داشته‌ام. یعنی آن‌وقت‌ها که هنوز این‌همه قالب رویم سوار نشده بود و این‌همه به فکر «کامل» بودن نبودم؛ آن موقع‌ها که بی‌حساب وکتاب‌تر رفتار می‌کردم. و خب، چون من از هفت‌هشت‌سالگی وارد مسابقه‌ی «بچه‌ی خوب بودن» شده‌ام، برای پیدا کردن این‌جور علاقه‌ها-م باید بیشتر عقب بروم. ولی مشکل اینجاست که از دوره‌های عقب‌تر از این سن، چیز زیادی یادم نیست و باید از بزرگترهای آن موقعم درباره‌شان سوال کنم. تنها بزرگتر ِ تمام‌وقت من در آن سال‌ها هم شما بوده‌اید. خوب می‌شد اگر کمی وقت می‌گذاشتید و در خاطراتتان می‌گشتید؛ شاید چیز دندان‌گیری پیدا می‌کردید که بتواند در این ماجرا به من کمک کند. به‌هرحال هنوز باید بیشتر فکر کنم و بیشتر با هم مشورت کنیم. حالا که بیکار هم شده‌ام، وقت داریم سر ِ فرصت گپ بزنیم و ببینیم دنیا دست ِ کیست.

فعلاً شبتان به‌خیر.

قربان ِ شما، هادی.

نظرات 3 + ارسال نظر
دنیا پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1392 ساعت 21:33

از اول متن به غیر از سختی کشیدن آد‌م‌های اطراف، به هیچی نتونستم فکر کنم. آدم‌های اهل استعفا، آدم‌های اهل رها کردن ، خاطرات دردناک و هولناکی میشن برای آدمای اطرافشون. منو یاد پدرم انداختید، وقتی هیچ وقت به بقیه فکر نکرد در این رها کردن هاش و ما به نظر میرسه برای همیشه آدم‌های ترسویی شدیم که نمیتونن به کسی نزدیک بشن و اعتماد کنن.

افسانه شنبه 14 اردیبهشت 1392 ساعت 03:13

خدایی دارم لذت میبرم از این نامه نوشتن ها...:)

میم یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 21:46

شجاع

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد