داشتم نارنگی میخوردم. پوستنازک و شیرین و خوشخوراک بود. من اما مثل همهی چیزهای دیگر، با عجله پرههایش را چندتا چندتا میگذاشتم دهانم؛ نه توجهی به طعمش داشتم، نه رشتههای چسبیده به پرهها را میکندم. یکدفعه یادم افتاد به او. که میگفت نارنگی را باید سر صبر و حوصله خورد. و هر وقت میدید دارم نارنگیها را تندتند و بدون جدا کردن رشتههایش میخورم، از دستم میگرفت؛ خودش برایم تمیز میکرد و بعد میداد بخورم.
یاد فیلم «چه رویاهایی میآیند» افتادم. و فکر کردم اگر من میساختمش، اسمش میشد «چه خاطرههایی میآیند.» به من ِ خاطرهباز اینجوری بیشتر میآمد.
جوانی شمع ره کردیم که خاطره بیافرینیم.
نوستالژی مرگ آوره، خاطره شیرین و پرتقالیتو خوشم اومد... خوشم اومد هنوز یه رگه هایی از انسان خاطره باز درت مونده. من همه چیز رو از دست دادم و هیچ خاطره ای یادم نمیاد. اصلا نمی دونم این همه وقت برای کی و چی وقت گذروندم. خیلی غمگین بود نه؟
آقا بنویس. چشم ما خشک شد به این گودر مرحوم
گریدر که به مسافرت رفت، این ستون گردش مردش رو روبراه کن اقلکم.