وقتی حواست نیست

داشتم نارنگی می‌خوردم. پوست‌نازک و شیرین و خوش‌خوراک بود. من اما مثل همه‌ی چیزهای دیگر، با عجله پره‌هایش را چندتا چندتا می‌گذاشتم دهانم؛ نه توجهی به طعمش داشتم، نه رشته‌های چسبیده به پره‌ها را می‌کندم. یک‌دفعه یادم افتاد به او. که می‌گفت نارنگی را باید سر صبر و حوصله خورد. و هر وقت می‌دید دارم نارنگی‌ها را تندتند و بدون جدا کردن رشته‌هایش می‌خورم، از دستم می‌گرفت؛ خودش برایم تمیز می‌کرد و بعد می‌داد بخورم.

یاد فیلم «چه رویاهایی می‌آیند» افتادم. و فکر کردم اگر من می‌ساختمش، اسمش می‌شد «چه خاطره‌هایی می‌آیند.» به من ِ خاطره‌باز این‌جوری بیشتر می‌آمد.

نظرات 4 + ارسال نظر
م.ب. شنبه 7 آبان 1390 ساعت 15:06

جوانی شمع ره کردیم که خاطره بیافرینیم.

جواد چهارشنبه 18 آبان 1390 ساعت 10:33

نوستالژی مرگ آوره، خاطره شیرین و پرتقالیتو خوشم اومد... خوشم اومد هنوز یه رگه هایی از انسان خاطره باز درت مونده. من همه چیز رو از دست دادم و هیچ خاطره ای یادم نمیاد. اصلا نمی دونم این همه وقت برای کی و چی وقت گذروندم. خیلی غمگین بود نه؟

ایشتر چهارشنبه 18 آبان 1390 ساعت 21:16

آقا بنویس. چشم ما خشک شد به این گودر مرحوم

م.ب. چهارشنبه 25 آبان 1390 ساعت 11:47

گریدر که به مسافرت رفت‏، این ستون گردش مردش رو روبراه کن اقلکم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد