پتک ِ وجدان

امشب برای اولین بار حق را دادم به آن رفیقی که یک سال است از ما بریده و رفته. یک سال است نه سراغی از ما می‌گیرد و نه سراغ‌گیری‌هایمان را جواب می‌دهد. فقط به‌ندرت با یکی‌مان در ارتباط است. باقی را بالکل گذاشته توی قوطی، درش را هم بسته، گذاشته ته ِ انباری.

امشب برای اولین بار به‌ش حق دادم. سر چی؟ سر اینکه دیدم برای «کاری کردن»، باید از جمع ما فاصله می‌گرفته. که حق داشته رفقای بی‌خاصیت ِ حرّافش را بگذارد کنار، برود با آدم‌حسابی‌ها بپرد که بتواند کاری کند. یا نه، اصلاً با هیچ‌کس نپرد، برود توی تنهایی خودش تا بتواند چیزی بشود.

قضیه همین است. ما رفقای ِ دور-هم-نشین سیگارکشنده‌ی حرف‌مفت‌زن، فقط وقت ِ هم را تلف می‌کنیم. نه خوش ِ فوق‌العاده‌ای می‌گذرانیم، نه حرفی جز حرف ِ همدیگر می‌زنیم و نه چیزی به هم اضافه می‌کنیم. یک حلقه‌ی بسته درست کرده‌ایم، می‌نشینیم حرف‌های خودمان را تکرار می‌کنیم. هیچ‌کدام هم جز یک موافقت یا مخالفت ِ سرسری، چیزی در جواب حرف‌های آن یکی نمی‌گوییم. چون اصلاً گوش نمی‌کنیم که چه می‌گوید. صرفاً منتظریم حرفش تمام شود تا نوبت خودمان شود. چون می‌دانیم اگر به ورطه‌ی بحث بیفتیم، دیرتر نوبتمان می‌شود که بتوانیم حرف ِ خودمان را بزنیم.

این حرف‌زدن‌های پی‌درپی که با چاشنی سیگار و چایی و قلیان و شام و ناهار و هرچه همراه شده، شده بلای جان و عمرمان. از ترس تنها شدن، هی ادامه می‌دهیم به کم‌توقع‌تر شدن. به شنیدن حرف‌های کم‌بهای رفقایمان. و روزبه‌روز بیشتر همدیگر را پایین می‌آوریم.

یک‌موقعی رفیق دیگری گلایه می‌کرد که مدت‌هاست نه کتاب خوبی خوانده، نه فیلم خاصی دیده، نه شعری گفته... نه هیچ. آن موقع البته من رفتم سر منبر، که «نه آقا، بگذار خوش بگذرد. شعر و کتاب می‌خواهی چه کار؟» حالا اما می‌بینم نه. جداً خیلی وقت است که خوشی هم نگذرانده‌ایم. دست‌کم در ازای این‌همه وقتی که با هم صرف کرده‌ایم، خوش ِ خاصی نگذرانده‌ایم.

خلاصه که امشب یک‌دفعه ترسیدم. ترسیدم و به آن رفیق یک‌سال‌ندیده حق دادم. گمانم باید کمتر رفاقت کرد؛ نه؟

نظرات 32 + ارسال نظر
م.ب. شنبه 13 آذر 1389 ساعت 09:46

عالی بود و حرف دل من هم.
یه بار سر کلاس مصلی نژاد یه متنی میخوندیم که میگفت: گاهی اوقات تنها بودن بهتره از جمع. حداقل تنهایی باعث میشه آدم فکر کنه, ولی اشخاص چیزی ندارن به هم بدن و فقط وقت همو میگیرن.
گرچه خوش گذشتنش رو هم نمیشه نادیده گرفت.

ماهی خانوم شنبه 13 آذر 1389 ساعت 10:10

حرفت تا حدود زیادی درست بود ولی اینچنینی که تو نوشتی کمی ...

افسانه شنبه 13 آذر 1389 ساعت 13:30

آخ که حرف دل من هم بود اما توی یکی دو سال که گذشته و حس و حالیکه به وجود اومده هیچ فکرش رو نمیکردم تو بخوای حرف دل منو بزنی...من قطعا اونی نیستم که رفته اما منم یک ساله که رفتم و شاید درصدی از دلایل رفتنم هم همینا بود... جدای از مساله تشکیل زندگیم وروابطی که با م.ب دارم و داشتم و خیلی هم خوب بودو هست و اونا رو قاطی این حرف نمی کنم اما ای دوستایی که من داشتم ای کسایی که یه پای خوشیاتون بودم و خیلی وقتا خودم دور هم جمعتون میکردم چند بار اومدین بهم گفتین دختر چرا میری؟کجا میری؟ مشکلی داری؟کاری کمکی از ما برمیاد؟کسی خواست کمکم کنه؟
من از همه نا امید بودم وشدم اما مگه میشد این حرف رو زد؟یادمه پای درددل همهتون نشستم و غصه همتون رو خوردم البته جز تو هادی چون اون موقع آدم دیگه ای بودی و راه نمی دادی البته نه که غصه تورو نخورما هر وقت ناراحتیتو میدیم ناراحت بودم... اگه یادت باشه وقی که داشتی از تهران میرفتی فقط من واست یه پست وبلاگ نوشتم ....منت گذاشتم؟بذارین بذارم چون هیچکدوم با من اینکارای خیلی کوچیکو نکردین. من وقت اومدن دوستای زیادی نداشتم خلیلی دل کندن از دوستام واسم سخت نبود و اومدم و هیچوقتم دلم واسه هیچکدومتون تنگ نشد اما گاهی وقتامواینجا یادتونم میذارم واسه اینکه به روزای خوب گذشتم فکر کنم...بهتون فکر میکنم اما....

دوست شنبه 13 آذر 1389 ساعت 23:16

کاملا درست می گویی.من هم به فکر افتادم.

جواد حیدریان یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 13:05

ریدی برادر کاملا مزخرف گفتی متاسفم برات برو دنبال همون دوست بریدت. به نظرت اونا که بریدن و رفتند دنبال کارشان چه گهی خوردن که تو می خوای بخوری... متسافام که اینقدر بی ادبانه جواب می دهم چون حرف مفت زدی برادر. و متاسفم برای دوستان دیگر که هر کس هر چرتی می گوید می گیوند به به حرف ما را زدی ما هم مدتهاست به این فکر می کنیم... مشکل از دور هم یا جمع هم بودن نیست بلکه مشکل از خود ماست که نمی دانیم چه می خواهیم.. من یقین دارم بریداز جمع هر جمعی به همان اندازه احمقانه است که تلف کردن وقتت با هر شیوه ای... کجا ما خوش نمی گذرانیم مگر خوشی غیر از سفر کردن و دور هم رقصیدن و چرت گفتن و مشروب خوردن و سکس و دیگر لذات دنیوی است خوب می توانید نما هم بخوانید و نماز جمعه هم برود تا لذت معنوی هم چاشنی اش شود... هر کس از این نظر ناراحت است هر چه دلش خواست برای من بنویسد

صدرا یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 13:11 http://namaandan.blogspot.com

تصور تو و دوستانی که نوشته ت رو توی نظراتشون تایید کردن مصداق همون حکایت معروف " مرغ همسایه غاز می باشد " است، آن دوست سفر کرده ی شما کجا را گرفته که فکر می کنی کار خوبی کرده که رفته؟؟ از اساس مگر دوستی های اینچنینی قرار است آدم را به کدام عرش اعلایی ببرد که شما انتظارش را دارید، از طرفی این دوستی ها مگر چقدر از وقت و ذهن را اشغال می کند که جلو نرفتن یا کاری نکردن را به گردن آن می اندازیم، نه برادر کرم (البته اگر کرمی باشد) از خود درخت است و البته از کلیتی به اسم جامعه ایرانی، هر جا بروی همین بساط است، چه در جمع های دوستانه دیگر و چه در خلوت تنهایی، انتظار اینکه یک جمع دوستانه شما را به یک جلوی رویایی پرتاب کند خام دستانه است. همین حداقل سرمایه اجتماعی و شعف میان مایه ی هر از گاه را هم از خودتان سلب نکنید، که چند وقت دیگر بیایی یک پست جدید بنویسی که فلان مدت از عمرم در تنهایی و خلوت گذشت و باز هیچ گهی نشدم. اساسن همین است که هست.

م.ب. یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 13:14

خیلی ابلهی جواد. آنقدر که حتی نمیفهمی چه از دهانت در می آید.
آنها که رفته اند شاید ..ی نخورده باشند ولی امیدوارم .. خوردن های تو به مرتبه ای برسد که حرفی برای گفتن داشته باشی.
"من یقین دارم"!!! تو اصلا میدانی یقین چیست که حالا یقین داری بریدن از یک جمع احمقانه است؟
حتما اضافه عقلت را هم میخواهی بفروشی! هان؟

[ بدون نام ] یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 13:23

یه مسئله دیگه باید به شخص هادی بگم و اون اینه که هادی جان اگر همین جمع منفور جنابعالی نبود از کجا معلوم شما یه قمه به دست توی خیابانهای قم و تهران نبودی و در درگیری های بعد انتخابات شکم چند نفر را سفره نمی کردید؟ از کجا معلوم الان به سفارت گامبیا حمله نمی کردی و آجر پران شعار مرگ بر منافق و کشک سر نمی دادی...
از کجا معلون الان در حال تدریس ارتباطات اسلامی و نقش رسانه ها در ریزش اندیشه های فقه شیعه در دانشگاه امام صادق نبودی... می دونم دارم چرت می گم اما ممکن بود الان شیشیه می شکستیُ نه نه نهُ خیلی مبادای آداب بودی الان با یامین پور تو ی شبکه سه یا رجانیوز علیه سران فتنه و جوانان لا ابالی و دختران بی حجاب و اینا یادداشتهای فخیمانه می نوشتی...

جواد یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 13:32

تو چرا داغ می کنی مسعود جان ما به جان شما سلام و ارزوی سلامتی داریم و به شما ارامبخش تجویز می کنیم

نازنین یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 14:56

هادی باز یه چیزی نوشتی همه رو به جون هم انداختی. کاری به خوب یا بد بودن این ماجرا ندارم. حرفی که دارم با افسانه خانومه که خشک و تر و با هم سوزوند. اون کارای کوچیکی که گفتی و کمترینش همون وبلاگ نوشتنه من برای تو کردم، نکردم؟ یه سال آخر کمتر پیشت بودم ولی هر وقت که می گفتی مشکلی هست می اومدم پیشت. دلیل رفتنت رو هم پرسیدم، یه جوابی دادی اگه هم جواب سر بالا دادی منو رفیق خودت نمی دونستی و یا دوست نداشتی که کسی رو به خلوتت راه بدی در هر صورت اون کاری که من باید می کردم رو کردم و نمی تونی بگی که نکردی.

افسانه یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 15:39

با همه این احوالات دوستامین و همیشه براتون احترام قائلم .حرفام شاید دلخورانه بود اما اصلا بی احترامی نداشت. دلم ازتون گرفت...به من چه که شماها چطور دوستی میکنین آخه برادرا؟
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرگ و عاقل باشی
ها:-)؟
نازی من گفتم دوست نگفتم خواهر...تو و زهرا با همه فاصله ای که به هر دلیلی افتاده بینمون به من از همه نزدیک تر بودین و هستین و خواهرام هستین... تحت هیچ شرایطی منظورم تو نبودی. تو همیشه بودی زهرا هم بودبا همه اذیتایی که داشتم....ممنونم.
هادی ممنون که هر از چندی بهمون اجازه ابراز میدی...:-) سپاس ویژه ازت.

حامد یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 17:04 http://1god1love.blogfa.com

تصور من اینه که پیشرفت هرکسی با در جمع بودن در تضاد نیست.یعنی اگه من هفته ای یا ماهی یه بار تو جمع دوستام باشم و خوش گذرونی کنم مانع پیشرفتمه؟واقعا خیلی ضعیفم اگه اینطور باشم.هرکسی یه ایدئولوژی و خط مشی تو زندگی اش داره.وقتی نظرات ابتدایی بچه ها رو خوندم یه کم جا خوردم.یعنی هیچکدوم از بچه ها با رغبت و علاقه نمیان تو بین دوستاشون؟یعنی فقط برای خوش گذرونی و صرف عادت؟اینکه حرف تازه ای نداریم شاید درست باشه و باید فکری براش کرد اما اینکه در کنار دوستان بودن مانع پیشرفت بشه نه.من که حداقل از کنار دوستان بودن لذت میبرم و حتی معتقدم خیلی از موفقیت هامو مدیون این جمع بودن هستم.

نفیسه یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 20:45 http://preciousbabe65.blogfa.com

و درست وقتی که آدم فکر میکند وبلاگستان دچار روزمرگی شده،‌ هادی وارد میشود! :)
ممنونم از اینکه حق رو به من دادی. چیزی به جز این میتونم بگم الان مگه؟!
میگم توی این یک سالی و خورده ای که جواد را ندیدم چقدر ماشاالله بزرگ شده. نه من هیچ گهی نخوردم اما خوشحالم که شما داری میخوری جواد جان. والا. نوش جان.

جواد یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 20:54

نفیسه جان برای شما هم آرزوی سلام و سلامتی دارم. از کجا معلوم با شما بوده این نوشته هادی؟ به خودت نگیر خواهر ولی من چون هیچ گهی نشدم برام مهم نیست و این وضعیت رو مانعش نمی دونم اما توهم چیز بدی است...

دوست یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 22:04

بابا خیلی باحالین شما.نه حرفمو پس گرفتم .در جمع شما خوش میگذره.

افسانه یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 22:09

واقعا بامزه است....می خندم:-) نه که تمسخر باشه ها تفریح می کنم....هادی بازم ممنون از پستت:-)

[ بدون نام ] یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 22:12

آخ جون دعوا..

صدرا دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 14:42 http://namaandan.blogspot.com

برای تنویر افکار عمومی باید عرض کنم که ابتدا من فکر کردم منظور هادی نفیسه است و به بقیه هم همین را گفتم اما کاشف به عمل امد و خودش هم تایید کرد که منظورش در واقع "حسام الدین مقامی کیا" بوده که به تعبیر او با جدا شدن از جمع دوستان برای خودش کسی شده است. در واقع هادی حق را به حسام داده و نه کسی دیگر.

جواد دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 15:58

صدرا شما توضحیح دادید که دوستان ما را اذیت کنید یا فقط تنویر افکار عمومی مد نظرتان بود؟
حسام هم اگر قرار بود چیزی بشه شده بود چون اون موقع که ما اومدیم دانشکده خبر و دور هم جمع شدیم حسام برای خودش اسم و رسمی داشت. چلچراغ هم که توقیف شد و حسام به فال فنا... مسعود هم از جمع جدا نشده ولی ماشاله همه چیش روبراهه فقط مشکل ریق داره که ایشاله به اون هم می رسه

[ بدون نام ] دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 15:58

منظورم رفیق بود

یه دوست که حالا غریبه شده دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 20:03

من اعتقاد دارم کلن دوستی و رابطخ دوستی و حتی جمع دوستانه یه چیز اختیاریه!یعنی هر کی بخواد میتونه ادامه بده هرکی هم دلش نخواد میتونه بره!ولی تو یه رابطه ضرورتی نداره که حتمن آدما به هم چیز یاد بدن و یا چیزی یاد بگیرن ولی اگه این جوری هم باشه چیز بدی نیست!
مدت کوتاهی که تو جمع شما بودم گاهی حس میکردم شما الکی خوشای بی درد ولی بی پولین که دور هم جمع میشین تا یه چیزایی رو فراموش کنین مثلن شکست های عشقی رو یا فضای مزخرف جامعه رو.گاهی برای رهایی از این فکر به خودم میگفتم نه بابا اینا روزنامه نگارای به نامی هستن و تو حوزه خودشون موفقن.من نمی دونم آقای حسام/خانم نفیسه و یا هر کس دیگه ای برای چی از این جمع رفته ولی می دونم خودم چرا نیستم و حتی نمی خوام باشم با اینکه دورا دور از همتون خبر دارم ولی با این حال برای همتون احترام قائلم و برای بعضی هاتون خیلی دلم تنگ شده مخصوصن تو هادی

غریبه دیگر دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 20:42

کم کم داره معلوم میشه که چقدر رفتن از این جمع!فکر نمی کردم.
منم که رفتم مدتیه ...!!!

غریبه دیگر دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 20:46

جواد چت شده؟ حالا که رفته ها یکی یکی معلوم شدن به .... خوردن افتادی؟
زحمت نکش خودت رو نشون دادی آقای حیدریان.

یه نفر که همتونو دوس داره دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 22:44

یه بنده خدایی گف بیام اینجا رو بخونم. مرسی ازش
من یه آشنام .لا اقل همتون من رو به اسم میشناسید.صلاح نیس اسمم بیاد که برا کسی ناراحتی درست شه.ولی غریبه نیستم. همیشه دوس داشتم با جمع شما باشم ولی نشد وارد شم.
اومدم یه چیزی بگم.من که دارم این متن رو به عنوان یه دوست از خارج از گروه می خونم، میدونم که جمعتون هنوز همون صمیمیت قدیمی رو داره، هنوز جونتون برا هم در میره.شاید خودتون ندونید. ولی تو کل ایران چنتا گروه هس که با یه مطلب توی یه وبلاگ اینقد همه به جنب و جوش بیفتند و کامنت تلخ و شیرین بذارن؟
شما خیلی صمیمی هستید.این نعمت روز به روز کمتر می شه نه به خاطر رفتارهاتون، بلکه آغشتگی شما به دنیا.پس قدر این روزها رو بدونید. جا برای پیشرفت هس.یه روز دیگه حتی فحش های جواد هم براتون خاطره میشه و حسرتشون رو می خورید. حرف من رو به عنوان یه برادر/خواهر کوچیکتون فقط شنونده باشید.
عذر می خوام اگه وقتتون رو گرفتم
یا حق

جواد سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 09:16

غریبه ای که ظاهرا من باهات صمیمی نبوده ام و الان داری اینجا برای خودت جوالان می دی و با دمت گردو می شکنی، بدان و آگاه باش چه آدمها که دلشان خواست با ما باشند و لیاقتش را نداشتند و نبودند و چه دوستانی که نبودشان در کنارمان آزار دهنده اس. حسام اگه نیست دلیل خاصی نداره و فقط سرش شلوغه و دائم ارتباط داریم... دوستان دیگری هستند که به دلیل مشغله خود در کنارمان نیستند و بعد قرار نبود تا همیشه ما رفیق باشیم و در کنار هم و اتفاقا شما را به خواندن ؛یه نفر که همتونو دوس داره؛ ترغیب می کنم که صادقانه نوشته...
در ضمن ما هیچ کدام بی عیب و ایراد نیستم به خصوص من و اتفاقا دوستانی که منو می شناسن می دونن من هیچ تغییری نکردم و اساسا طور دیگری نیستم که بخوام حالا خودمو نشون بدم.
همین جا دوباره به هادی می گم این نوشته ات بر خلاف تمام زندگی ات که ملاحظه آدمها و موقعیتها رو به لحاظ اخلاقی و عرفی می کردی به شدت بی ملاحظه و از ارزش خالی است چون فقط چند آدم رو خوشحال و بسیاری از ما را ناراحت کرد

افسانه سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 09:38

بابا بیخیال شین شما انگار می خواین همدیگه رو بکشین!
دوستی گفتن چیزی گفتن.... یکم قدرت پذیرش حرفای سخت هم داشته باشیم نه؟
میگم هادی الان نظر خودت نسبت به پستی که گذاشتی چیه؟ لطفا از احساس خود برای ما بگویید:)
من همچنان باهات موافقم:)
دوستان لطفا خودتونو کنترل کنید کسی آتیشی نشه بِهِم فحش و فضیحت هم نده ... رای من مال منه.

بهنام چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 23:26 http://cafevatan2.blogspot.com

وقتی داشتم چند روز پیش این متن رو می خوندم دقیقاً فهمیدم که شخص مورد اشاره کسی نیست جز حسام. به هر حال جالب بود این نوشته ، از این جهت که به نظرم با عقیده خود هادی فرق داشت و به نظرم یه نوشته کاملاً احساسی بود در یه شرایط احساسی.
من اگرچه دوستی دیرینه ای با جواد دارم و همکاری ام با هادی پایم را به جمع دوستانه شما باز کرد و به قولی تازه وارد هستم و حساب نیستم، اما به این نکته تاکید می کنم که جمع دوست داشتنی دارید که خیلی ها را به حسادت وا می دارد. حسادتی که من بارها شنیده ام و دیده ام که فلانی و بهمانی آرزوی حضور در آن را داشته اند. جمعی از آدم های خوب و ساده و که هر کدام از قومیت های مختلف هستند.
به نظر بودن یا نبودن در این جمع ها نمی تواند برای کسی سود و یا زیانی داشته باشد، این خود فرد است که باید برای خودش، زندگی آینده اش و کاری که می خواهد بکند تصمیم بگیرد. اتفاقاً بر عکس گفته هادی، من فکر می کنم چنین جمع هایی به ارتقاء سطح کاری و فرهنگی و اجتماعی و خیلی دیگر از سطوح دیگر کمک می کند.
همین ...

صدرا جمعه 19 آذر 1389 ساعت 17:08

اقا من اینقد تنویر افکار عمومی دوست دارم، اصلن تنویر خونم خیلی کم شده :)) بهنام نظرت درباره قومیت ها چیه؟ ما رو مسخره می کنی تپل کچل؟؟!!

فاطمه اختصاری شنبه 20 آذر 1389 ساعت 14:05 http://havakesh3.persianblog.ir

بعد از مدت ها نبودن
اینبار آمده ام تا بیشتر از اینها در کنار هم باشیم...
سوغاتی این روزهای دوری
آدرسی برای
دانلود رایگان مجموعه «یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیب زمینی ها»ست
منتظرتان هستم
با دو تا شعر
و کلی خبر و لینک خوب
و غم های مشترکمان که هرگز تمام نخواهد شد
هرگز...

پسر آریایی یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 17:18 http://parsmen.com

من هم دچار همین روش رفاقت شدم، البته با این تفاوت که دوستم هوای خودش را داره و در حال پیشرفته، و این خیلی واسه من گرون تمامک خواهد شد. باور کن همین دیشب همین فکرهارو کردم. فکر کردم بیخیالش بشم. اینطوری خیلی بهتره.

شازده شرقی یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 23:24 http://www.shazdeh-sharghi.blogfa.com

تازه از سفر اهواز و شیراز برگشته ام و مطلبت را موقعی که در اهواز بودم خواندم؛
این مدت فرصتی برای گذاردن کامنت نداشتم و البته دوست هم نداشتم زودتر از آنهایی که باید زودتر کامنت می گذاردند نظرم را بگویم، اما به عنوان کسی که حداقل از سال ۸۵ از دور و نزدیک با تو و گروه دوستانی که بعضی شان اینجا نظر گذاشته اند، آشنایی دارد می خواهم بگویم که:
همین قدر که موضوعی در این وبلاگ (وبلاگی با مختصات فکری هادی چاووشی) به اندازه ی 30 کامنت و بیشتر را به خودش اختصاص می دهد یعنی اینکه باید به عمق و جان این موضوع اهمیت داد؛
مطلبت برای عده ای گزنده بود و عده ی دیگری را هم البته ذوق مرگ کرد، مخاطب به ظاهر "حسام" عزیز بود و در باطن تلنگری به روح و جان عده ی دیگری از دوستان؛
از گزندگی و خرد کنندگی بعضی از کلمات و جملات این پتک وجدان که بگذریم، به نظرم می تواند یک شاخص و یک تراز برای روزهای بعد از این باشد؛
برای شخص من، تمجید و حرص خوردن های "مسعود" و "جواد" از این مطلب - سوای آن ادبیات خاص همیشگی جواد که اگر اینگونه نباشد دیگر جوادی باقی نخواهد بود- همان قدر می تواند قابل تأمل باشد که گله ی "حامد" از نظرات برخی از دوستان نسبت به این مطلب؛
هر چند چندان هم با شب نشینی های دود و دم دار هفتگی موافق نیستم اما به هیچ وجه کنار گود نشستن های عده ی دیگری که عرصه را ماه ها و بلکه سالیانی است خالی کرده اند هم موافق نیستم؛ این گروه اگر چیزی در درون خود نداشت باید سال ها قبل از این می پاشید -هرچند که در برهه هایی دچار نقصان شد اما به هیچ وجه محو نشد-
این عده ی دورنشین اگر آن زمان چیزی در چنته داشتند و اگر می توانستند باید برای بقا و سلامت این گروه دوستی از هیچ کوششی دریغ نمی کردند نه اینکه به دلایل افلاطونی که از خواندن بعضی شان حتی خنده مان می گیرد در آن روزها و سال ها جا خالی کنند و امروز به چهچه و به به از ضربه ی کاری این پتک وجدان بپردازند که اگر می دانستند باید در می یافتند که ضربه ی اول این پتک، اول از همه بر سر خود ِ این عده از دوستان ِ دورنشین فرود آمده است!
خطابم با شما دوستان دور ِ گود نشین است که اگر به اضمحلال این گروه دل خوش نکرده اید، آستین ِهمت بالا زنید و با داشته هاتان- حتی آن ها که امروز در شهرستان اند- سلامت و بها و بقای این جسم ضعیف شده ی دوستی را قوام و دوام بخشید؛
گستاخی ام را ببخشید که همه تان را دوست دارم.

yeki شنبه 27 آذر 1389 ساعت 18:07

vay abaszade mimord age harf nemizad
khoda behesh rahm kard. khob ke az safar umadia

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد