تولدنامه

آقاجون با سفره‌ی هفت‌سین عید مخالف بود. البته روز عید چون بچه‌ها و نوه‌ها می‌آمدند خانه‌مان، به‌ناچار میوه و شیرینی ِ مهمان‌دارانه‌ای داشتیم. تنها باری که یادم می‌آید به مناسبت ِ عید شیرینی خوردیم -و نه به‌خاطر مهمان‌داشتن- مال آن‌سالی است که مشهد بودیم و ولادت علی‌ابن‌موسی‌الرضا افتاده بود روز اول عید. آن روز هم طبعاً مناسبت ِ شیرینی، عید ِ نوروز نبود. ولی چون هم‌زمان شده بود، خاطره‌ی شیرینی‌خوران ِ عید ِ نوروز را برایمان نگه داشت. بعد انتظار داری یک همچین پدری مثلاً سبزی‌پلو با ماهی ِ شب عید؟ یا پارک و تفریح ِ سیزده‌به‌در؟ یا انار و هندوانه‌ی شب ِ یلدا؟ (سلام کنم؟)
خلاصه اینکه، آقاجون با این‌جور سبک‌بازی‌ها کلاً مخالف بود. همین هم شد که من تا سال‌های سال، حتی نمی‌دانستم تاریخ تولدم دقیقاً چه روزی است؛ چه رسد به اینکه جشن ِ تولدی داشته باشم و شمعی فوت کنم و کیکی ببرم. جریان ِ کشف ِ تاریخ تولدم خودش ماجرایی است. شناسنامه‌ام را که به‌خاطر مدرسه‌رفتن، شهریوری گرفته بودند، هیچ. خود ِ آقاجون هم هیچ کمکی نمی‌توانست بکند. من بچه‌ی هشتمش بود و طبعاً نمی‌باید انتظاری می‌داشتم. اما مامان؛ مامان بنده‌خدا فقط می‌دانست که «آبانی»ام. بیشترش را نه. از خاله‌سکینه که خاله‌ی محبوبمان بود پرسیدم، گفت که یادش است در یک روز 3 دار آبان به دنیا آمده‌ام. زهی حافظه! باز هم خوب بود. نشستم حساب کردم دیدم آبان چهار روز 3 دار دارد: 3، 13، 23 و 30. یک‌روز اتفاقی داشتم شناسنامه‌ام را نگاه می‌کردم، دیدم تاریخ تنظیم سندش 20 آبان 63 است. معلوم شد که متولد بیست‌وسوم و سی‌ام هم نمی‌توانم باشم. مانده بودم متحیر بین 3 و 13. آن‌روزها ترجیح می‌دادم تولدم 13 آبان باشد، که روز دانش‌آموز بود و حسین‌فهمیده و این‌حرف‌ها. ولی هنوز مردد بودم، به‌هرحال. چند ماه بعد، خاله‌کبری که خاله‌ی بزرگمان بود و تروخشک‌کردن مامان را در روزهای بعد ِ زایمان به‌عهده داشت، از اصفهان آمده بود قم. رفتم سراغش، در حالی که امید چندانی نداشتم. گفتم: «خاله! می‌دانی من متولد چندم آبانم؟» و آمدم ادامه بدهم که باید یکی از دو روز سوم و سیزدهم باشد، اما نگذاشت بقیه‌اش را بپرسم و بلافاصله جواب داد: «سوم آبان.»

به این‌ترتیب، تاریخ تولد من در سن سیزده‌‌سالگی بر خودم مکشوف شد. با این حال، تا همین امروز که یک سیزده‌سال ِ دیگر را گذرانده‌ام، هنوز جشن تولد و کیک و شمع نداشته‌ام. دلیلش؟ تا خانه‌ی پدری بودم که هیچ. بعد هم که آمدم تهران و مستقل شدم، بد می‌دانستم آدم برای خودش جشن تولد بگیرد. زن هم نداشتم که زنم دوستم داشته باشد و برایم جشن تولد بگیرد. اما امسال تصمیم گرفته‌ام سنت‌شکنی کنم. می‌خواهم برای اولین بار جشن تولد بیست‌وشش‌سالگی‌ام را خودم بگیرم، با کیک و شمع و فلان و بهمان. هرچند، تا امروز سه‌چهار روزی از سوم آبان گذشته، اما ایرادی ندارد؛ برای اولین بار خوب است. برای کسی که نصف ِ عمر تاریخ ِ تولدش را نمی‌دانسته، نباید زیاد فرقی داشته باشد.
نظرات 13 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 6 آبان 1389 ساعت 12:17

عمو جون اولین تولدته ولی امیدوارم به حق پنج تن آخرین تولدت نباشه و تولدای زیادی در پیش داشته باشی. هه هه هه.

ضمنا لازم نیست حتما زن داشته باشی که برات تولد بگیره. یه پارتنر خوب داشته باشی یه تولد خوش آب و رنگی برات مهیا میکنه که نگو. ما داشتیم و لذت بردیم و الان هم داغ دلمون تازه شد که امسال تولد نگرفتیم. راستی شما خودتون هم بودید که!

[ بدون نام ] جمعه 7 آبان 1389 ساعت 00:46

هادی تو ظرفیت هزار ساله داری برای نوشتن بسکه بابای باحالی داشتی. البته باباهای هممون ...
بنویس برادر بنویس به شدت هم تا خواندن دارند/ جدی بگیر

عاطفه خانوم جمعه 7 آبان 1389 ساعت 17:13 http://atefekhanom.blogspot.com/

به قول خودت : به دنیا خوش اومدی هرچند همچین آش دهن سوزی هم نیس!

نفیسه جمعه 7 آبان 1389 ساعت 23:55 http://preciousbabe65.blogfa.com

این ها رو ولش. حالا کی بیایم کیک تولد بخوریم. :)

مریم شنبه 8 آبان 1389 ساعت 09:36 http://maryamsdiary.blogfa.com

تولدت مبارک. جمله ی ساده ای به نظر میاد اما همیشه فقط همین جمله برای من از هزار کادویی بهتر و قشنگ تر بوده چون به یادت میاره که کسی تو رو تو قلب و ذهنش زنده نگه داشته و از اینکه به دنیا اومدی کلی خوشحاله

مونای پارسا شنبه 8 آبان 1389 ساعت 12:23

خوشا به حال آنانکه تولدشان زیباترین روز دوست دارانشان است.
جاوید باشید :)

م.ب. شنبه 8 آبان 1389 ساعت 14:08

لایک به کامنت مونای پارسا :)

ضمنا کامنت اول اولی هم مال بنده است. لطفا کسی نخوردش.

خود پارسا شنبه 8 آبان 1389 ساعت 17:15

...تولدت مبارک .ایشالا یه جوری توخوشی غرق شی که نجات پیدانکنی...ایشالا تا مهمونیش

حامد شنبه 8 آبان 1389 ساعت 17:15 http://1god1love.blogfa.com

تولدت مبارک باشه.منتظر مهمونیت هستیما!

غزال پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 12:01

سلام تولدت مبارک.این کیک تولد واقعا خوردن داره بعد از این همه مکاشفه و جستجوا.....

شازده شرقی سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 19:02 http://www.shazdeh-sharghi.blogfa.com

شب تولدت تبریکاتمان را نثارت کردیم
خانه ی جدید جا برای همه دارد آیا ؟
می خواهیم دق و دلیمان را از بابت این سال های صاحبخانه دار بودنت در بیاوریم سرت!
کی بیاییم حالا؟

ماهی خانوم جمعه 28 آبان 1389 ساعت 02:25

:)

مهرآوه یکشنبه 30 آبان 1389 ساعت 00:18

تولدت مبارک البته قبل تر هم تبریک گفتم. دوست می داشتم به مهمانی تو بیام امانشد. امیدوارم اولن جشن تولدت خوش گذشته باشه. جای من هم خالی کرده باشی.

ان شاا.. سال بعد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد