سایه‌ای بود و پناهی بود و... نیست

پدرم دو سالِ آخرِ عمر را زمین‌گیر بود. روزی که مُرد، من سرِ کلاسِ دانشگاه بودم. او قم بود و من تهران. برادرم زنگ زد: «آقاجون حالش بد شده، می‌خواد ببیندت.» فهمیدم کار تمام است. تاکید کرد: «حتماً همین الآن پاشو بیا.» مطمئن شدم.

قابلِ پیش‌بینی بود. همه می‌دانستند یکی از همین روزها آقاجون می‌میرد. مدتی بود بیماری‌ش به مرحله‌ی برگشت‌ناپذیر رسیده بود. با این حال یادم هست که از شنیدن خبر کرخت شدم. نه، چندان غمگین نشده بودم. اصلاً اشکم هم نیامد. فقط شل شدم.

دو ساعت بعد قم بودم. سرِ ظهرِ خرداد بود و داغ. توی راه مهدی دوباره زنگ زده بود که مطمئن شود دارم می‌آیم. بعد هم گفته بود: «نزدیکِ شهر که رسیدی، زنگ بزن بیام دنبالت.» در فاصله‌ای که روی یک سکوی سیمانی نشسته بودم تا مهدی بیاید، به اولین برخوردم با اعضای خانواده فکر می‌کردم. که چه‌طور باید باشد؟ چه واکنشی باید نشان بدهم؟ نکند مجبور شوم تظاهر به گریه‌وزاری کنم؟ توی ماشین که نشستم، باد کولر یک‌دفعه بی‌حالم کرد. فقط گفتم: «تمام؟» و مهدی سر تکان داد. به چشم‌های هم نگاه نکردیم. ولی او هم آرام بود.

در راه برایم توضیح داد که الآن عمو و پسرعموها و یک‌عده از فامیل توی خانه نشسته‌اند. قرار بود برای ناهارشان کباب بخریم. ازم پرسید اشکالی ندارد سرِ راه برویم کباب‌ها را بگیریم؟ گفتم نه. یا نگفتم. به‌هر‌حال رفتیم.

نزدیکِ خانه که رسیدیم، باز دلواپسِ اولین برخورد بودم. آرام قدم برمی‌داشتم. مهدی سعی می‌کرد هوایم را داشته باشد. در را باز کرد، رفتم تو. هنوز هیچ احساسی نداشتم. از یکی از اتاق‌ها سروصدای گریه‌ی زن‌ها می‌آمد. لابد خواهرانم. باز هم نه. هیچ احساسی. رفتم سمتِ اتاقِ پذیرایی. در را باز کردم. برادرِ بزرگ‌تر به استقبالم آمد. یک آن نگاهم به اتاقِ نیمه‌تاریک و چهره‌ی مردهای مغمومِ دورادورِ اتاق افتاد. همه‌ی چشم‌ها به طرف من چرخید. دریغ از یک نگاه حمایت‌گر. همان لحظه فهمیدم که آقاجون دیگر «نیست.»

کنجِ اتاق نشستم و خودم را پشتِ کمد پنهان کردم. اشک جوشید. می‌خواستم بی‌صدا گریه کنم، نشد. هق‌هق زدم.

یک ساعت بعد خودم رفتم دنبال چاپِ آگهی ترحیم.

پی‌نوشت: این باعث شد اینها را بنویسم.

نظرات 6 + ارسال نظر
کلاغ چهارشنبه 1 اردیبهشت 1389 ساعت 09:45

وقتی خیلی حالم بد باشد،همه اعضای خانواده ام را می کشم.و تصور می کنم یکی زنگ بزند از خانه و بهم خبر بدهد که مثلن بابام مرده.تمام حادثه را تصور می کنم.اینکه من چه طور از اصفهان خودمو می رسونم اینکه باید تنها برم.ودلم می خواد مثلن فروغ یا سحر باهام بیان تا توی مسیر راه ارومم کنن.اینکه وقتی می رسم همه می خوان بهم ترحم کنن و بدم می آید از این حس .همه را پس می زنم و فقط دوس دارم خواهر کوچکم را بغل کنم کسی که بابا بهش می گه دٌخربابا (dokhare baba) و اروم در اغوش هم گریه می کنیم.بیزارم از اینکه جیغ بکشو یا اینکه ادای ادم های خیلی ناراحت را در بیاورم وفقط ارووم گریه می کنم.همه مراسمات را تصور می کنم.وقتی را که همه می گذارند و می روند.و تنها می شوم.باید بیایم دوباره اصفهان.و دو روز یه بار خاله و دایی و عمه بهم زنگ می زنن که دلداریم بدن و اگه کاری دارم تعارف نکنم دوباره بدم می آز خودم.دوس دارم بلند بابام رو صدا بزنم و بهش بگم تورو خدا دیگه بسه دیگه بسه یسه....
گاهی هم مرگ مادرم را.مادرم که بمیرد دیگر اوضاع یک جور دیگر می شود... من تابش را ندارم

حامد چهارشنبه 1 اردیبهشت 1389 ساعت 18:18 http://1god1love.blogfa.com

متنت به دل نشست.خدا بیامرزدش

م.ب. پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1389 ساعت 10:06

با اینهمه سنگدلی حاصل از زندگی بیرحم، هنوز هم موقع خوندن اینجور حرفها اشک تو چشام جمع میشه.

وقتی اومدی دم خونمون نمیدونستم چی بگم. فقط یادمه زیاد حرفی نزدم. درستش هم همینه بنظرم. اگه چیزی از دلم توی نگاهم خوندی که خوندی، اگر هم نخوندی که با زبون فرسایی کردن چیزی عوض نمیشه.

شازده شرقی پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1389 ساعت 13:20 http://www.shazdeh-sharghi.blogfa.com

آن روزها که نبودم
اما می دانم که
این " همه ی چشم ها به طرف من چرخید" می کشد آدم را !
مفهوم بدی دارند
توی گیج و واگیج اینی که چه بر سرت آمده و ناگهان این چشمها
دلت یهو خالی می شود
انگاری وظیفه ی یادآوری دارند
تلخی ِ این حقیقت را
و بعد دیگر مهم نیست
و بعد دیگر هیچ چیز مهم نیست...
---------
تلخی آن روزها به کامم نشست

دست خیال سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1389 ساعت 19:50 http://dastekhial2.blogsky.com

به قول زنده یاد مشیری:
حیف می دانم که دیگر
بر نمیداری از آن خواب گران سر
تا ببینی خردسال سالخورد خویش را
کاین زمان چندان شجاعت یافته
تا بگوید راست میگفتی پدر
***
سلام و احترام.خواندن دو پست انتهای صفحه خیلی صفا داد رفیق.

مسیح دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 01:00 http://ashkeghazal.blogfa.com

سلام

تا شب چشم تو در بیشه ی رویا رویید.......

چشم انتظارتون هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد