بیوتن

کلاس اول راهنمایی بودم. دهه‌ی فجر بود و طبق روال مرسوم، موضوع انشا شده بود «ایران من! تو را دوست دارم به‌خاطر فلان.» دوره‌ای بود که هنوز انشاها با «به نام الله، پاسدار حرمتِ خون شهیدان» شروع می‌شد و کمتر معلمی جرئت داشت به این کلیشه گیر بدهد. در چنین جوی، عجیب نبود که بدون استثنا همه‌ی بچه‌ها انشاهایی درباره‌ی لاله‌های خونین انقلاب و سروهای سرفراز میهن نوشته باشند؛ یکی از یکی کلیشه‌ای‌تر و قابل‌پیش‌بینی‌تر. من هم به همان قیاس چیزهایی نوشته بودم و به حکم شاگرد-اول-بودگی، انتظار تحسین آقامعلم را داشتم. البته بی تحسین هم نماندم و گمانم هجده یا نوزدهی گرفتم.

اواخر کلاس یکی از بچه‌ها رفت پای تخته تا انشایش را بخواند. و خواند. انشایی ‌که بر خلاف همه‌ی انشاهای دیگر حرفی از لاله‌های خونین و شهیدان بی‌کفن نداشت. به‌جایش می‌گفت: «ایران من! تو را دوست دارم به‌خاطر دشت‌ها و جنگل‌هایت، به‌خاطر کوه‌ها و رودهایت، به‌خاطر شمال سرسبز و جنوب دل‌انگیزت...» و خلاصه به‌خاطر همه‌ی زیبایی‌های طبیعی‌ات. انشایش نه توصیفِ خاصی داشت و نه -به سبک مورد توصیه‌ی آن‌موقع- شعر و حدیثی درش به کار رفته بود، اما معلوم بود که از یک زاویه‌ی تازه به موضوع نگاه کرده. یک‌دفعه همه‌مان جا خوردیم. آقامعلم هم انگار که یک‌باره به خودش آمده باشد، شروع کرد به کف‌زدن برای این شاگرد متفاوت، و بعد هم تنها بیستِ آن روز را به‌ش داد.

به من خیلی بر خورد. نه اینکه کسی غیر از من بیست گرفته باشد و حسودی‌م شده باشد. این هم بود البته، اما اصلش این نبود. آخر می‌دانی، پسرکی که آن‌همه از زیبایی‌های ایران تعریف کرده بود، تنها دانش‌آموز عراقی‌الاصل کلاسمان بود...

تا سال‌ها، هروقت یادِ این خاطره می‌افتادم، از خودم خجالت می‌کشیدم. بزرگ‌تر که شدم توجیهی پیدا کردم که خودم را از شرش خلاص کنم: تقصیر خانواده و رادیو-تلویزیون و دستگاه‌های رسمی احمقانه‌مان بود که آن‌قدر آن تصویر کلیشه‌ای را جلوی چشممان آورده بودند، که اصلاً به ذهنمان هم خطور نمی‌کرد که چیزی جز شهید و خون و لاله می‌تواند بهانه‌ی دوست‌داشتن یک کشور باشد. اما، راستش را بگویم؛ هیچ‌وقت نتوانستم از سرزنش کردن خودم دست بردارم.

نظرات 10 + ارسال نظر
نفیسه جمعه 23 بهمن 1388 ساعت 00:40 http://preciousbabe65.blogfa.com

من هیچ وقت انشاهام رو خودم نمی نوشتم، همیشه مامانم می گفت من می نوشتم و همیشه هم با همه ی کلاس فرق داشتم اما هیچ وقت بیست نگرفتم. :(
به نظرم بیست اون شاگرده به خاطر این بوده که آخر کلاس خونده. اگه اولین نفر میخوند نمره اش کمتر میشد. از روی سابقه ی چندین و چند ساله (بخونید روزه) معلمیم میگم هاااا!

شازده شرقی یکشنبه 25 بهمن 1388 ساعت 15:37 http://www.shazdeh-sharghi.blogfa.com

بد زمانه ایست
که برایمان جامه ای از گذشته ای حسرت بار و حالی تأسف بار و آینده ای توهم بار دوخته و به تنمان کرده اند

جواد دوشنبه 26 بهمن 1388 ساعت 18:46

من درد مشترکم مرا فریاد کن هادی
خیلی خاطره لرزناکی بود/ خواستم از تکان دهنده استفاده نکنم که کلیشه نشه!

م.ب. سه‌شنبه 27 بهمن 1388 ساعت 09:46

من از همون موقع که این پست را در آن مکان کذایی خواندم از خودم خجالت میکشم.

با جواد هم موافقم. خیلی خاطره ویبراتوری بود.

نمیدونم چرا همش یاد بستن دکمه های اون گاوبازه ام!

افسانه سه‌شنبه 27 بهمن 1388 ساعت 11:19

هادی یه پست در میون یه جایی آخر مساله رو ربط می دی به خونوادت ... هر چقدم بد باشن و به دنیا آوردن من و تو اشتباه باشه بازم حرمت دارن.
حرفم به پستت زیاد مرتبط نبود اما وقتی می بینم اینجوری می نویسی دلم میگیره!!! این بیشتر منو تکون میده تا مساله ای که نوشتی...چون اگه حرمت ننه بابای خودمو نگه ندارم عمرا اگه بتونم حرمت ننه وطن جون رو نگهدارم و دوسش داشته باشم....ببخش منو اینم اعتقاد منه...

بهنام سه‌شنبه 27 بهمن 1388 ساعت 15:11 http://cafevatan.blogspot.com

خاطره های خوبی بود. از اون خاطره هایی که آدم همیشه یادشه. همیشه هم از این که انشاام با این گل و بلبل هایی که گفتی شروع بشه حرصم می گرفت. به خاطر همین همیشه سعی می کردم یه جور دیگه باشم. اما بهتر از من یکی ز بچه ها بود که تو انشا لحظه گل تساوی ایران به استرالیا که ما رو به جام جهانی برد، نوشته بود. خیلی باحال بود. یادمه تا وقتی این انشا رو نشنیده بودم نمی دونستم ویرا سیگار می کشه و بعد از گل عزیز می ره و سیگاری که روی زمین انداخته بود رو بر می داره و بازم شروع می کنه به کشیدن. یادش به خیر.

مهرآوه یکشنبه 2 اسفند 1388 ساعت 02:19

سلام خوبی ؟ سلامتی ؟ امروز نماز مغرب جایی بودم که نماز جماعت خوندن. وسط نماز امام جماعت گفت متاسفانه الان بهم خبر دادن امروز جوان عزیزی فوت کرده. دو ساعت از خوبی هاش تعربف کرد از پدرش (‌انگار شیخ بوده)‌ گفت نماز وحشت بخونین . اخر گفت اسم جوان ناکام سید هادی حسینی است . یاد تو افتادم . ان شا الله عمرت دراز و بعد برای سید هادی نماز خوندم.

م.ب. یکشنبه 2 اسفند 1388 ساعت 12:02

ای بابا مهرآوه جان شد یه بار واسه رضای خدا هم که شده یه خواب ببینی که به واقعیت بپیونده؟
واقعا که!

محمدرضا اقبالی پنج‌شنبه 13 اسفند 1388 ساعت 11:44

هادی جان سلام
امید وارم به چیزهایی که فکر می کنی باید برسی زودتر برسی و اونا بتونن تورو راضی کنن شما پسر فوق العاده ای هستی.

میرزایی شنبه 15 اسفند 1388 ساعت 14:09 http://shahram13.blogfa.com

سلام


وبلاگ سکسکه های یک مست

با

خبر چاپ کتاب " سکسکه های یک مست " و نحوه ی توزیع آن


سه شعر


بخش دوم بیانیه ی " مرکّب حرکت "


و لینک های متنوع دیگر



بعد از چند ماه بروز شد .....




به ضرب دایره رقصیدمت ، بر روی بازوهات

چقدر امروز می آیم به رفتار النگوهات



جز اینکه ترسم از شلاق خوردن ریخت در پیش ات

نفهمیدیم چیزی از سیاست بافی موهات



شهرام میرزایی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد