پدری که داشتم، دههی ششم زندگیاش را شروع کرده بود، وقتی من به دنیا آمدم. مادر هم به همین قیاس، کمی کمتر. و تو میدانی که دههی ششم زندگی، دههی آردها-را-بیخته-و-الک-را-آویخته-بودن است؛ حتی اگر روزی یا شبی -حتماً شبی!- آتشت تند شده باشد و بچهای پس انداخته باشی. [و قول معروفی است که تب تند، زود عرق میکند.]
حالا چه میشود کرد با بچهای که نمیفهمد پدر و مادر پیر یعنی چه؟ تازه گیرم که بفهمد، پدر-و-مادر-پیر-داشتن به خودی خود بدآموزی دارد. اصلاً زندگی با پیرها، با تاریخ-گذشته-های-کمتوقع-از-باقیماندهی-زندگی یکجور بیخیالی و بیتوجهی برایت میآورد که ناخودآگاه پیر میشوی، حتی اگر تازه به دنیا آمده باشی. باعث میشود تو هم -مثل آنها- از زندگیات کمتوقع بشوی. غذا که میخوری، صرفاً برای رفع گرسنگی بخوری. لباس که میخری، فقط به این فکر کنی که چند وقت برایت کار میکند. سفر که میروی، تنها برای زیارت و ثواب-جمع-کردن بروی. از لذت زندهی زندگی چیزی برایت نمیماند. تجربهی لذت را فقط در کتابها و خواب و خیال میبینی و هیچوقت نمیفهمی کجا میشود بیواسطهاش را پیدا کرد. آینده برایت بیمعنا میشود، همانطور که برای قدیمیها بیمعناست. قدیمیهایی که فقط توی گذشته سیر میکنند، یا آیندهی دور از دسترسی به نام قیامت.
اینجوری میشود که یا خیالباف بار میآیی، یا خاطرهپرست. این است که میگویم زندگی با آنها که از سر زندگی گذشتهاند، بدآموزی دارد. حالا تو باز بگو ندارد. باز بگو زندگی را خود آدم میسازد. من که ساخته و پرداختهی این زندگیام، نمیتوانم باور کنم.
این چه حکمی است که صادر می فرمائید؟ ن که ۳۵ سال بیشتر با بابام فاصله ندارم چرا مثل تو علاف روزگارم و خیالباف؟ مشکل جای دیگری است که این مساله توش گم میشه! نکن این کارو با ما برادر ما تازه داریم دنبال چیزهای نرم و خوشبو و خوشمزه و شیرین و شادی ساز و مخلوط کن و اینجور چیزها می ریم. تو هم بیا. امتحان می کنیم، شد که چه خوب، نشد به درک!
اون بالایی منم جواد
خب لابد باید همینی باشد که می گویی
هرچند اگر این شانس را داشته باشی و برادر و خواهر بزرگتر از خود داشته باشی برای چند صباحی می توانی با آنان دمخور باشی اما این هم مقطعی است و با رفتن هرکدامشان پی آرزوهاشان همه چیز تمام می شود و دوباره می شود همانی که گفتی!
دنیا بی رحم است
اسمش یک حکایت است و رسمش حکایتی دیگر
و ما ...
گاهی وقتها دلم برای خواهر کوچکم می سوزد
باشه بابا قبول، آدمیزاد در رسم خط زندگی اش هیچ نقشی ندارد. آدمیزاد مجبور است. همه ی اتفاقات زندگی مجبورند. آدم هیچ چیزی را نمیتواند تغییر دهد...
بس کن سید. یه کم از کلو یاد بگیر
:-(
خیلی زرنگ باشیم فقط می تونیم ظاهر اونو عوض کنی . که هیچ کی نفهمه. اما وقتی با دقت بهش نگاه کنیم می بینیم هنوز همون ادمیم با اون همه درد درمان نشده
متاسفم برا همه چیز
اول برای هادی:
ای دل(با لحن راننده اتوبوسی که می گفت مسافرل یلا پیاده واوو سی خوراک خردن) یادتون هس که؟هر کی نشنیده می تونه بره گوش بده هادی احتمالا داره ازش بگیره:-)
برای بقیه ای که می شناختموشون و البته هنوز مشناسم:
سلام سلام سلام... هر کی منو می بینه سلام
به قول زهرا آدم اینجا که میاد همه رو می بینه بعد از چند روز که میام اینترنت نظرای قبل و بعد وبلاگا رو می خونم حال و هوای همه دستم میاد گاهی خندم میگیره گاهی غصم!
اما همیشه یادتون می کنم خیلیم ازتون بی خبر نیستم.منم خوبم...درس می خونم ببینم آخرم به کجا می رسه درحال حاضر فقط باید همین کارو بکنم تاسر فرصت وقت بقیه کارا برسه...
خواستم احوال همه رو بپرسم و بگم بعد از کنکور سراسری میام همگی دسته جمعی خراب شیم سر نازی.یوهووووووو
نازی صدامو میشنوی؟زری همسرم آماده باش...
برای زری و نازی با اجازه هادی: اون روز باغچه می گفت شماها کجایین این مستاجرای جدیدمون روزی 3-4 بار با هم بزن بزن دارن یاد شما بخیر که فقط صدای آهنگ و ترانه و رقصتون بود.
بازم ای دل ل ل...
برای م.ب با اجازه هادی چون وبلاگ ندارم!:
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار محیا نشود یار کجاست
برای بقیه از ممدآقای لوازم آرایش فروش سر کوچه و لبنیات رضاییان و نون بربری روبروش تا............تک تک آدمایی که باهاتون خاطره دارم-چه تلخ، چه شیرین- :
به امید دیدار. برقرار باشین.
:-)
من خودم را به یاد افسانه میارم و می گم از شما خاطرات شرینی هست هنوز! البته با اجازه م.ب عزیز
این جور موقعه ها ما آدما نیاز به یه تولد دوباره داریم درسته پدر و مادرمون همونانن وتازه پیر تر هم شدن ولی بیا و متولد شو بیا و این حس دوباره زندگی رو تجربه کن نذار این رکود (اگه بشه اسمش رو گذاشت رکود) به جاهای باریک تر ببر تو رو.
منم واسه جشن تولدت میام البته اگه دعوتم کردی
اول نظرات چی بود اخرش چه فیلم هندی شد. دانشگاه تمام شد بیرون رفتن تمام شد دوستان پخش شدند مثلا وقت ندارند دور هم جمع شوند و .... نمی دونم وبلاگ هادی جمع شه دیگه کجا میتونیم به صورت نیمچه دوره هم جمع شیم . برا شادی جسم و روح هادی صلوات :) بانی مجلس
این چه خیالاتی که برای خودت درست کردی ، ... حتما شبی آتشت تند شده باشد... نمی دونم شاید فکر کنی این کسی که این کامنت رو می ذاره تو حال و هوای ما نیست، با خودت بگی اون تو یه عالم دیگه اس و من تو یه عالم دیگه آره من تو یه عالم دیگه ایم تو عالمی که قیامت از دکمه های کیبورد بهم نزدیک تره ، شعاریه مثل نوشته هات ولی تریپ روشنفکری بر ندار، تو دلت بهم می خندی ولی لایه های پنهانی دلت حرفمو تایید می کنم ، آسید هادی قربون جدت برم ، می خوام بهت حال بدم و بگم گنده تر از تو صاحب چوبک بود که ...
شاید زندگی هدایت را بپسندی و بخوای شبیه اون شی ولی بدون ما تا تهش رفتیم هیچی نبود می خوای تجربه کنی تجربه کن ولی ....
دیگه حال ندارم بنویسم .
دعام کن
فکر کنم منظور نیمایی که اسمش یه چیز دیگه اس از صاحب چوبک، صادق چوبک باشه که البته فقط رفیق هدایت بود و هدایت هم کلی مسخره اش می کرد و بهش می گفت صادق چوقک. ولی نشنیدم صاحب چوبک بش گفته باشه!
البته ظاهرا تجربه خوبی کرده ما هم بکنیم شاید صاحب یه چیزی شدیم!
اینکه میگین درسته اما نمی شه توی تمام شرایط صادق باشه.یعنی نمیشه صد در صد گفت بچه ای با این پدر و مادر یا خیالباف می شه یا خاطره پرست.در ضمن آدما اختیار دارن.درسته که تاثیر می ذاره اما نمی تونه تعیین کننده باشه.آدم همیشه می تونه بر خلاف مسیر رودخونه شنا کنه اگرچه خیلی سخت باشه.
به اینجا هم سر بزنین:
www.morghechaman.blogspot.com
له شدم رفت.