شکایت کجا بریم؟

تا وقتی دل نداده باشم به ادبیات، همه‌چیز خوب است؛ آسمان آبی است و هوا آفتابی است و دنیا قشنگ است و من سرحالم و در حال لذت‌بردن از زندگی‌ام. هیچ هم یاد تو نمی‌افتم. اگر هم نسیمی بوزد و زلفی را به باد دهد و یاد تو را برایم بیاورد، زیاد نمی‌ماند؛ یادت با همان باد می‌رود.

اما امان از وقتی که یک خط شعر، یا یک داستان را به‌شوق بخوانم و تاثیرش بگیردم. یادت، دادم را درمی‌آورد. صاف می‌نشینم روبروی خودم، چشم می‌دوزم به دلم، و غصه می‌خورم. هیچ کار دیگری هم نمی‌کنم. فقط هی غصه می‌خورم و غصه می‌خورم. هرچه هم می‌خورم تمام نمی‌شود، لامذهب! باید شب بشود و بخوابم تا مغزم از فعالیت بایستد، بلکه بروی بیرون و بگذاری زندگی گیاهی‌ام را از سر بگیرم.

بدی‌ش این است که برخلاف تو، ادبیات ترکم نمی‌کند. البته من هم دوستش دارم و نمی‌توانم ولش کنم. (بگویم مثل تو، یا برخلاف تو؟) مگر اینکه سرم شلوغ باشد و نرسم، وگرنه بزرگ‌ترین مشغولیتم هنوز هم شعر است و داستان.

نمی‌دانم بگویم لعنت به تو، یا لعنت به ادبیات؟

نظرات 10 + ارسال نظر
مهرآوه شنبه 7 آذر 1388 ساعت 22:42

ببخشید شاید باید بگی لعنت به خودم .تو دل دادی اونا هم دلت را گرفتن .
از ماست که برماست برادر

م.ب. یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 09:11

خودت رو از این وضع زندگی گیاهی بیار بیرون، به کسی هم نمیخاد لعنت بفرستی بیخودی.

غر غر کردن فایده ای نداره، به قول خودت جز زندگی چیزی نداریم، پس نذار تباه شه. همین.

ماهی خانوم یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 11:11 http://mahykhanoom.blogfa.com

شاید برای شروع بهتر باشه به خودت لعنت بفرستی، ها؟
شاید نقطه شروع و شایدم پایان خوبی باشه!

عاطفه خانوم یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 11:51

ترجیحا لعنت به تو(یعنی اون)
خیلی لعنت.

شازده شرقی سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 17:42 http://www.shazdeh-sharghi.blogfa.com

برای هادی عزیز و حالات این روزها غریبش :
"بـــه یـــادت داغ بـــر دل مینشـــانـم
ز دیـده خـون بـه دامــن میفشــانــم
چـو نـی گـر سـوزم از سـوز جـدایـی
نیستــان را بــه آتــش میکشـــانـــم
بــه یـــادت ای چـــراغ روشـــن مـــن
ز داغ دل بســـــوزد دامــــــن مــــــن
ز بس در دل گـل یـادت شکـوفـاسـت
گــرفتــه بــوی گـــل پیـــراهـــن مـــن
همه شب خـواب دیـدم خـواب دیـدار
دلــی دارم دلــی بـــی تـــاب دیـــدار
تو خورشیدی و من شبنم چه سازم
نـــه تــــاب دوری و نـــه تــــاب دیــــدار
ســری داریــم و ســـودای غـــم تـــو
پــــری داریـــم و پــــروای غــــم تــــو
غمـت از هـرچـه شــادی دلگشــاتــر
دلـــی داریـــم و دریــــای غــــم تــــو ..."

صدرا چهارشنبه 11 آذر 1388 ساعت 13:03 http://namaandan.blogspot.com

نه لعنت به او، نه لعنت به ادبیات،
چون : "ما هر چه داریم از همین او و ادبیات داریم" (امام خمینی)
لعنت به خودت

م.ب. چهارشنبه 11 آذر 1388 ساعت 19:26

حتما یکیشونم منم دیگه ها؟

نخیر داداش. عمرا ! بچه ننه! دستتو بنداز :-( :-)

جواد شنبه 14 آذر 1388 ساعت 14:40

بابا لعنت به من!
(داخلی- روز- گوشه اتاق: با خودش فکر می کند قال قضیه را کنده است، با این پاسخ اوسکول عاشق)

هادی قوام چهارشنبه 18 آذر 1388 ساعت 12:09

چه لعنت بازاریه ،منم هستم.

[ بدون نام ] جمعه 25 دی 1388 ساعت 22:08

سومین شب شعر فانوس اندیشه در اندیشه سرای گلبرگ
ساعت 3،متروعلم و صنعت،خ دردشت،خ 72، اندیشه سرای گلبرگ!
با اجرای استاد حقیقی و استاد ختایی ،
و حضور هنر مندان طناز و جد در عرص ی ادبیات
همراه با گروه موسیقی و مهمان ویژه (سلطان طنز ایران )
برای اطلاعات بیشتر به سایت زیر مراجعه کنید
http://www.shekarkhand.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد