گزارش از خاک قم

رفته بودم صداوسیمای قم که ببینم می‌شود برای روزهای بیکاریِ حوصله‌سربر تابستانی کاری پیدا کنم یا نه. با اینکه تازگی‌ها اصلاً میانه‌ی خوبی با خدا و پیغمبر ندارم، نمی‌دانم چرا تا احساس کردم ممکن است برای ورود به این قلعه‌ی فلک‌الافلاک به مشکل بربخورم، شروع کردم به سلام و صلوات فرستادن. اما بر خلاف انتظارم -که بیشتر زاییده‌ی هیبت و جبروت سردر چندده‌متری ساختمان بود، تا شکوه و جلال معنوی فضا- خیلی یلخی رفتم تو، و کسی هم به جیغی که دستگاه ایکس.ری بعد از عبور من کشید، وقعی ننهاد!

آدمی که قرار بود ملاقاتش کنم، مدیر واحد اخبار صداوسیمای مرکز قم بود و از قضا، زاده‌ی استانِ «سابقاً-رییس‌صداوسیما-و-تازگی‌ها-رییس‌-مجلس-‌پرور» مازندران. باقری نامی بود ریشو، که چفیه و لباس پلنگی‌اش را هم کنار میزش توی کاور کت‌و‌شلوارهای هاکوپیان به چوب‌لباسی آویزان کرده بود. البته جناب مدیر، اتاق اختصاصی نداشت و کل فضای تحت امر او که میز معاونش را هم در خود جا داده بود، به‌زحمت 12 متر مربع می‌شد؛ ولی خب، مدیر بود و واجب‌التعظیم.

بعد از نگاهی که همزمان از سر افسوس و تحقیر -به‌خاطر صورتِ تازه اصلاح‌شده‌ام- به‌م انداخت، دعوتم کرد بنشینم و خودش از اتاق بیرون رفت. تا برگردد، یکی از مجله‌های روی میز را برای تورق انتخاب کردم تا هم حوصله‌ام سر نرود، و هم ببینم اینجا دنیا دست کیست. اسم نشریه، «سیاحت غرب» بود و حاصلِ کار برادران پرتلاش «مرکز پژوهش‌های اسلامی صداوسیما.» ظاهراً بنا بود این مجله درباره‌ی اروپا و آمریکا و مطالعات تحلیلی مرتبط با رسانه‌های آنها باشد، اما هرچه گشتم، جز ده‌دوازده مقاله‌ی ترجمه‌ای از مجموعه‌ای از آدم‌های ناشناسِ گوشه و کنار دنیا چیزی درش پیدا نکردم. جالب اینکه موضوع مقالات هم به پراکندگی موهای صورت مامور حراستی بود که هنگام ورود به ساختمان، در حالی که تخمه‌ی آفتابگردان می‌شکست، برایم برگه‌ی ورود صادر کرد.

رفقای «مرکز» اما برای جذاب‌تر کردن مجله، مقاله‌ای درباره‌ی سربازان زن بی‌نوای ارتش آمریکا که «متاسفانه» قربانی سوءاستفاده‌های جنسی می‌شوند، در شماره‌ی اخیرشان چاپ کرده بودند، که «متاسفانه» قسمت نشد برای تنویر افکار عمومی و خصوصی‌ام بخوانمش؛ چون بعد از دوسه دقیقه کلنجار رفتن با ورِ روشنفکر وجودم، تا آمدم شروع کنم به خواندن، جناب باقری را در چارچوب در دیدم که برای شروع مذاکرات به‌سراغم می‌آمد.

مذاکراتمان البته چندان به درازا نکشید. آقای باقری -که خدا پدر و مادرش را غریق رحمت کند- واقعیت همکاری «برنامه‌ای» با صداوسیمای «مرکز» را همان اول کار تف کرد توی صورتم: «وضع پرداخت‌های ما اینجا زیاد چنگی به دل نمی‌زنه.»

- «یعنی چقدر چنگ می‌زنه؟»

- «البته بستگی به خودتون داره، ولی به ازای هر گزارش حدود چهار هزار تومن به‌تون می‌دن.»

تا بیایم پیش خودم دودوتا چهارتا کنم، خودش راحتم کرد: «بعضی از همکارها تا ماهی 300 هزار تومن هم کار می‌کنن، ولی بعضی‌ها هم دریافتی ماهانه‌شون 60 هزار تومن بیشتر نمی‌شه.»

حساب کردم که اگر روزی یک گزارش تصویری برای «سیمای نور» و یک گزارش صوتی برای «رادیو قم» تهیه کنم، حقوقم به بیش از 200 هزار تومان در ماه بالغ می‌شود! از فرط خوشحالی، هرچه سابقه‌ی‌ کاری و تحصیلی داشتم برای آقای مدیر توضیح دادم و از قم‌شناسی‌هایم برایش تعریف کردم. هرچند، این آخری زیاد به مذاقش خوش نیامد؛ آخر خودش چندسالی بیشتر در «شهر خون و قیام» سابقه‌ی سکونت نداشت.

سرانجام وقتی جناب باقری در حال دست‌دادنِ خداحافظی ازم می‌خواست که بنشینم تا برایم چای بیاورند، از او خواهش کردم خبر رد یا قبولم را ظرف دوسه روز آینده به‌م بدهد. خبری که البته پیش‌پیش «سوخته» حساب می‌شود؛ مغز خر نخورده‌ام که با این حقوق بروم زیر دست یک‌عده از خودم بی‌سوادتر کار کنم!

به‌جایش این‌روزها دارم به راه‌انداختن یک کافه‌کتاب روشنفکرانه در قم فکر می‌کنم. هرچند هنوز شک دارم بشود چنین کافه‌ای در «شهر علم و اجتهاد» تاسیس کرد؛ ولی خدا را چه دیدی، شاید آخرش هم شدیم قهوه‌چی.

نظرات 9 + ارسال نظر
کلو چهارشنبه 5 تیر 1387 ساعت 15:06

این پاراگراف های آخری بد جوری به دلمون نشست.
اجالتا اگه میشه تو یه گوشه ای هم قلیون برازجان با شاهنامه خوانی هم راه بنداز! خودت که می دونی ما خانوادگی تو کار شاهنامه و قلیان و این جور بساط هایم. خودم کارگرت میشم.
راستی اگه امریه هم می پذیری خواهش می کنم خبر رد یا قبولم را ظرف دوسه روز آینده به‌م بده!

م.ب. چهارشنبه 5 تیر 1387 ساعت 15:14

خاک بر سر قهوه چیت!!!

نه آقا٬ خاک بر سر ما٬ که یکی دیگه می خواد یه غلطی کنه٬ ما داریم ضرب و تقسیم می کنیم که کارش می کیرد یا نه؟!

فقط خون مادرت قلیون میوه ای راه ننداز که عمرا پامو بذارم اونجا.

بابا جون منظورم توی کافه کتابه بی ادب!

دوست نامرد عزیزم هادی جان٬ از اینکه نوشته های این جوریت را به ما نمیدهی بخوانیم هیچوقت نخواهم بخشیدت.
حتی اگر تا حالا ننوشته باشی.

حامد چهارشنبه 5 تیر 1387 ساعت 20:38 http://www.1god1love.blogfa.com

خداییش عوض شدی هادی!

بخون باید بشناسی شنبه 8 تیر 1387 ساعت 21:53

فکر نکنم بگیره ها چیز یعنی بذارن خوب فکر کن روش بچه های ما تو تهرون می خواستن بزنن از ترس جو و اینا بیخیل شدن حالا شما هم میخوای بیخیل شو یا یه مشورتی چیزی

مژگان بانو یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 09:12

سلام بر حضرت همسایه. این طرح سه نقطه ی پست قبل شما ما را بدجور کیفور کرد -به قول نبوی- افتضاح! دست شما درست که ما را نیز شریک نکته سنجی تان کردید.

ماهی خانوم! دوشنبه 10 تیر 1387 ساعت 20:40 http://mahy.blogfa.com

هادی!
نکن اینکارو!
میگیرن مثل مورچه پردار بین دو تا انگشتاشون له ات میکننا!
حالا خودت میدونی!
برگرد. دلم جدی جدی برات تنگ شده . شاید عجیب باشه به نظرت ولی خوب شده دیگه!

بابل بوی سه‌شنبه 11 تیر 1387 ساعت 11:41

سلام
به بچه محل ما چی کار داری
بعدش قلیون یادت نره تا حالا با قلیون کتاب خوندی ؟نخوندی اگه آوردی منم میام کمکت
ورود پر خیر و برکتت رو به قم تبریک و تسلیت عرض میکنم و هم چنان که صلوات می فرستم برات دست می زنم
دختر سید خانم هم یادت نره برو بگیرش سریع یه عروسی بیفتیم.

وزنه بردار دوشنبه 14 مرداد 1387 ساعت 11:07

شما کجای نشریه سیاحت غرب خونید که قرار بوده درباره اروپا و آمریکاو مطالعات تحلیلی مرتبط با رسانه ها باشه؟ باید به عرض شما برسونم که اصلا اینطور نیست. موضوع نشریه سیاحت غرب نقد غرب و تکنولوژی غرب آورده از زبان خود غربیهاست. لزوما هم مرتبط با رسانه ها نیست. چنانکه نه تنها صدا و سیما که بسیاری از گروهها و تشکلها در ایران از این نشریه استفاده میکنند. یا حق

محسن یکشنبه 27 مرداد 1387 ساعت 17:29

اون مقاله ترجمه من بود.ناامیدم کردی پسر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد