فکر وداع باید از روز آشنایی

تمام شد. همین چند روز پیش فصلی از زندگی‌ام را تمام کردم و دوره‌ی «پر آب چشم»ی را پشت سر گذاشتم. چهار سال تهران‌نشینی‌ام چندان خوب نبود. نه آن‌قدر خوب که بشود با افتخار ازش حرف زد. و البته نه آن‌قدر بد که لازم باشد پاک شود. (و اصلاً مگر می‌شود چیزی از گذشته را پاک کرد؟)
بگذریم. رسم است که دم رفتن، مردم از هم حلالیت می‌طلبند و برای هم آرزوهای خوب می‌کنند. من اما فقط می‌خواهم از چند بدهکاری و طلبکاری این چهار سالم حرف بزنم. راستش احساس می‌کنم بعضی چیزها بدهکارم، بعضی چیزها طلبکار.
در همین چند سال، به اندازه‌ی یک عمر نامه‌ی عاشقانه بدهکار شدم. که حتی یک‌دانه‌اش را هم ننوشتم و همه‌اش ماند و بغض شد توی گلویم. اشک را اما بدهکار نیستم. به اندازه‌ی کافی گریه کرده‌ام. رفاقت هم بدهکارم. زیاد. به بعضی‌ها آن‌قدر که اصلاً معنای رفاقت را هم مدیونشانم.
سهمیه‌ی خیالپردازی‌ام را گمانم تمام کرده‌ام. بس‌که این چند سال جای خالی بعضی چیزها را با خیال پر کرده‌ام. ولی تنهایی و غربت بدهکار نیستم. حتی شاید بیش از سهمم برداشته باشم. اما نمی‌دانم اگر لازم باشد پسش بدهم، به که باید بدهم...
به‌جز این‌ها، پدرم را هم از دنیا طلبکارم. که بدموقعی او را ازم گرفت. عدل همان موقعی که لازم بود پشتم گرم باشد. ولی خب، مگر می‌شود از روزگار انتظار خوش‌حسابی داشت؟ دنیا همین‌طور است دیگر...
نمی‌دانم چرخ روزگار بعد از این چگونه خواهد چرخید و چه‌ها بر سرم خواهد آورد. شاید دوباره روزی به این بی‌ویرانه‌ترین ویرانه‌ی ایران (همین تهران کذایی) برگشتم،‌ ولی تا آن‌موقع دلت را از من صاف کن. با تو ام! رفیق شفیق! دوست مهربان! ای که دوستت داشته‌ام و -شاید- دوستم داشته‌ای! حلالم کن. به قول آن رفیق افغانمان، محمدکاظم کاظمی، «دم سفر مپسندید ناامید مرا / ولو دروغ، عزیزان بحل کنید مرا.»
خدا بداردت، عزیز دل!

نظرات 12 + ارسال نظر
م.ب. سه‌شنبه 28 خرداد 1387 ساعت 09:47

آقا این چه روش نامردانه ایست که برای مخاطب قرار دادن معشوق (ه) تان به کار می برید؟ عین آدم بیایید بگویید کیست تا ما هم از وجودشان استفاده کنیم و به افتخار آشناییشان مفتخر شویم.

اینجوری من فکر می کنم با منی٬ جواد فکر می کند با او هستی و حسام نیز به همچنین.

این روش انگلیسی تو مانند آن حاج آقاییست که چند فروند همسر داشت و شبی برای همه شان جواهری خریده بود و وقتی همه شان جمع بودند می گفت او را که برایش جواهر خریده ام از همه بیشتر دوست دارم... :-)

برادر جان٬ بدان که جایت همیشه در منتها الیه شمال غربی دهلیز راست قلب ماست (البته فعلا).

این مسخره بازیها و خدا حافظی ها را هم بگذار کنار. چهار روز دیگه بر می گردی همینجا. همی خوت.

ضمنا همه ی ما چیزهایی را که داریم بدهکاریم٬ چون باید پسشان بدهیم. چیزهایی را هم که نداریم طلبکاریم. پی فرق زیادی نمی کند. بی خیال.

فکر کنم طولانی ترین کامنت عمرم را نوشته ام.

مهرآوه سه‌شنبه 28 خرداد 1387 ساعت 13:30

ای بابا مثل همیشه حرف حرف خودت پس بقیه نمی تونن چیزی بگن .
به نظر منم خداحافظی را بذار کنار بدون که شما بر خواهی گشت .
هیچ کس برای ادم کاری انجام نمی دهد الا خودش برای خودش .

برای اون بدهکار ی هم می تونم بگم همه یادشون رفته چقدر بدهکارن و طلبکار پس تو هم فکرشو نکن

البته هیات زندان قصر به فکر شما هستن
حداقل به امید دیداری یه گود بای پارتی در زندان قصر داشته باشیم بابای همسایه

نازنین سه‌شنبه 28 خرداد 1387 ساعت 17:35

خواستم نظر ندم یا اگه میشه خصوصی نظر بدم. ولی چه فرقی میکنه که بقیه بخونن یا نه.من به نوبه خودم خیلی بهت بدهکارم خیلی زیاد ولی یه کوچولو هم طلب هایی داشتم که... بگذریم.
یادش بخیر وقتی هم که فارغ التحصیل شدی یه دور خداحافظی کردی.کاش این خداحافظیت هم مثه اون دفعه کوتاه باشه اما... بگذریم.
آرزوی این دخترت فقط خنده ی توئه.اگه هنوز... بگذریم.
دلمون...بگذریم
بد کردم می دونم ولی اگه میشه این بار هم بگذر

[ بدون نام ] چهارشنبه 29 خرداد 1387 ساعت 11:20

اگر چه می دانم این قسمت اخر را با منی، همو که خیلی دوستش داری و می خواهی حلات کنه و دلش را ازت صاف کنه! اما من به روی خودم نمی اورم!
راستی اینکه بی ملاحظه نوشتی خوشم امد. می دانم بر می گردی ولی به کسی چیزی نمی گم.
اخه احمق اگر تو بری من هیچی، این مسعود که تو عمرش فقط خونه ما (البته این اخر عمری فقط تو) می امد چیکار کنه؟ من که رفتم خوابگاه و با معتاد ها رفیق شدم این مسعود چیکار کنه؟ ها؟
مسعود به درک! پارک زندان چی؟ درکه؟ ...یگار بهمن؟ ۱۵ دقیقه مانده ۱۲ شب که ۳ ساعت طول می کشید به جای ۱۵ دقیقه؟ چهار راه استانبول؟ قهوه ...ه؟
راستی این روزها بیلیارد هم بهش اضافه شده من چوب شم حسام هم توپ و مسعود هم پاکته! خوش می گذره!جات خالی

[ بدون نام ] چهارشنبه 29 خرداد 1387 ساعت 11:26

راستی حسام را کات کرده بودم بیارم کنار مسعود و بگم حسام هم غیر خونه تو تو تهران هیچ ادرسی را بلد نیست درسته ۵۰ ساله که تو تهران زندگی می کنه، اون چه گناهی کرده؟ من هیچی؟ من که اصلا به فکر خودم نیستم! چرا اخه چرا؟
(اشک بر چشمانش جاری می شود- نور موضعی می افتد روی دیوار- سایه ای از کنارش رد می شود- و موسیقی بالا می رود- تصویر با ترانه لحظه خدافظی به سینه ام... حمیرا فید می شود!)
کات

شازده شرقی پنج‌شنبه 30 خرداد 1387 ساعت 12:50 http://www.shazdeh-sharghi.blogfa.com

سیدهادی !

نبودنت را جدی می گیرم !
اما
فقدان ِ حضورت را نه ۰

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 30 خرداد 1387 ساعت 15:22

ما به هم بدهکاریم:
حرفهای دلمان را.......

شاید وقتی دیگر از خجالت هم در بیاییم

تا آن وقت دلم را به خدا میسپارم و تو را....

کلو جمعه 31 خرداد 1387 ساعت 10:52

لطفا تکلیف ما را با این کامنت قبلی (همین که بدهکارن و حرف های دلشان و ...الخ)روشن کنید! و به پرسش های زیر الف: پاسخ می دهید! ب: پاسخ نمی دهید.

۱- چقدر بدهکاری و چی؟
۲- حرف های دلتان؟ مگر ادم حرف معده یا روده هم داره؟
۳- کی قراره از خجالت هم دربیاین؟
۴- تا کی؟
۵- دلت رو به خدا نسپار/ سپردیم پس نداد.

حامد جمعه 31 خرداد 1387 ساعت 20:48 http://www.1god1love.blogfa.com

دوستان زیادی برات مدیحه سرایی کردن و منم ناراحتم از رفتنتن.اما به عنوان یه همشهری و یه دوست خیلی به من بدهکاری.بیشتر از اینا ازت توقع داشتم و کمتر از اونی که من دوستت داشتم دوستم داشتی.شاد باشی و برقرار.

م.ب. شنبه 1 تیر 1387 ساعت 11:57

پیرو فرمایشات جناب آقای کلو بدینوسیله ار کلیه ی اشخاص حقیقی و حقوقی که کامنت فوق (ما به هم بدهکاریم و این حرفها) را گذاشته اند و یا هر شخص یا گروهی که بتواند سر نخی از شخص یا گروه فوق را به اینجانبان (کلو٬ م.ب. و هری هالر) ارائه دهد دعوت میشود به این شماره تماس بگیرند و کساخیلی را از نگرانی برهانند و کپی برابر با اصل آقای شاعر مسلک را جهت انجام امور آتی بعنوان مژدگانی تحویل بگیرند.

۸۰-۷۶-۲۸۹-۰۹۱۷

عاطفه خانوم شنبه 1 تیر 1387 ساعت 13:35

؟؟؟
من یه هفته نبودم فقط...(البته منظورم نتٍ)
خداحافظی؟
کجا؟
یکی به من بگه اینجا چه خبره؟

باید بشناسی. بخون دوشنبه 3 تیر 1387 ساعت 14:08

چقدر نوشتنت عوض شده خیلی پخته نوشتی نسبت به اولین مطلبت در روزنامه میگم یا مطالب قبلی وبلاگت من که خیلی کم سر می زنم ولی خیلی محسوس بود شایدم به خاطر احساست از مرور همه زندگیت تو این چند خط . یادم یه روزی با یه رفیق قرار گذاشتیم 10 سال دیگه ببینیم کدوم از زندگیمون راضی تریم از راهی که رفتیم حالا پنج سالش گذشته و نیمه مربیان مونده همت بلند دار که اون رفیق راضی تر تو باشی ان شالله ولی فکر می کنم معیارمون برای رضایت چی باشه اگه معیاری به ذهنت رسید بگو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد