در سوگ «من»

نوشته بود: «راستش من تصمیم گرفته بودم همه‌چیز را بگویم. دست خودم نبود که با یک تشر رنگم می‌پرید و با یک سیلی تنبانم را خیس می‌کردم. این‌طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه‌چیز. از بزرگ‌تر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچک‌تر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید.»*

افسوس هم فایده‌ای ندارد. این‌طور بار آمده‌ایم که بترسیم و هی از خودمان بکنیم و به دیگران بدهیم. این وسط تنها چیزی که هیچ اهمیتی ندارد، «منِ انسانی» ماست.

* همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها / رضا قاسمی

نظرات 4 + ارسال نظر
م.ب. سه‌شنبه 3 مهر 1386 ساعت 09:00

قبول.
اما این وسط آیا این <<من انسانی >> ما هیچ اراده و توانایی ای در تغییر این رویه ندارد؟

به نظرم دارد٬ اما باید یک روند آهسته و پیوسته برایش طی کرد.
اگر هم نداشته باشد٬ آنوقت باید در <<من انسانی>> بودنش تآمل کرد.

آلوچه چهارشنبه 4 مهر 1386 ساعت 06:29 http://allooche.blogfa.com

چقدر زیبا ترسها را گفتی. من هم همه این ترسها را دارم .

مهرآوه چهارشنبه 4 مهر 1386 ساعت 14:05

یا دیان

یک طوفان کافی است تا همه چیز را به هم بریزد

امیر چهارشنبه 4 مهر 1386 ساعت 20:41 http://www.istgah16.blogfa.com

سلام سید یه نیمچه وبلاگی داریم سر بزن منور کن نظر یادت نره وفقط از خدا بترس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد