نوشته بود: «راستش من تصمیم گرفته بودم همهچیز را بگویم. دست خودم نبود که با یک تشر رنگم میپرید و با یک سیلی تنبانم را خیس میکردم. اینطور بارم آورده بودند که بترسم. از همهچیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچکتر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید.»*
افسوس هم فایدهای ندارد. اینطور بار آمدهایم که بترسیم و هی از خودمان بکنیم و به دیگران بدهیم. این وسط تنها چیزی که هیچ اهمیتی ندارد، «منِ انسانی» ماست.
* همنوایی شبانهی ارکستر چوبها / رضا قاسمی
قبول.
اما این وسط آیا این <<من انسانی >> ما هیچ اراده و توانایی ای در تغییر این رویه ندارد؟
به نظرم دارد٬ اما باید یک روند آهسته و پیوسته برایش طی کرد.
اگر هم نداشته باشد٬ آنوقت باید در <<من انسانی>> بودنش تآمل کرد.
چقدر زیبا ترسها را گفتی. من هم همه این ترسها را دارم .
یا دیان
یک طوفان کافی است تا همه چیز را به هم بریزد
سلام سید یه نیمچه وبلاگی داریم سر بزن منور کن نظر یادت نره وفقط از خدا بترس